واس وقتت ارزش قائل بودی بخون👌
واس وقتت ارزش قائل بودی بخون👌
بعد از عقد رفتیم برای شام،شام مارا توی یک اتاق تزئیین شده گذاشته بودند.
چند نفری آمدند برایمان آرزوی خوشبختی کردند و رفتند،تنها ک شدیم...
به چشمانش نگاه کردم،چشمان سیاه و ابروهای کشیده ای داشت!
به دقت تمام اجزای صورتش را نگاه کردم!
جزییات صورتش زیبا بود...
او هم با دقت فراوانی،مثه اینکه بخواهد ببیند چیزی ک خریده سالم است یا ایراد و خراش دارد به من خیره بود!!!
ب تمام اجزای صورتم...
لبخند ملیحی زدم.
لبهای به هم چسبیده اش را باز کرد و لبخندم را با لبخندی پاسخ داد...!
زمانش بود یکیمان چیزی بگوید؛اما هیچ حرفی برای گفتن نمی یافتیم!
او هم در درونش چیزی را جست و جو میکرد که در آن لحظه باید زده میشد؛اما چیزی نبود!!!
نمیتوانست بگوید بالاخره مال من شدی،چون ما به سادگی چند روز پس از مراسم خواستگاری به عقد هم درامده بودیم تا قبل از آن غریبه ای بیش نبودیم!!
نتوانستم بگویم به تو رسیدم،چون بالاخره ای وجود نداشت!
نتوانست بگوید دوستت دارم!!!
نتوانستم بگویم عاشقتم!!!
انگشتان سردم را روی دستان زنانه اش کشیدم....اما موهای تنم سیخ نشد،او هم هیچ تغیری نکرد و چشمان سیاهش از شوق گرد نشد!!!
ترسیدم!!!
مانند کسی که در جای کاملا تاریک گرفتار شده باشد و وقتی بخواهد تنها چراغ موجود را روشن کند ببیند چراغ کار نمیکند...
هرچه کلید برق را بزندچراغ دوشن نشود!!!
ما داشتیم تمام تلاشمان را میکردیم ک در آن لحظه جرقه ی لعنتیه عشق بینمان روشن شود...
اما نمیدانستم چه موقع؟؟
شابد حتی سالها بعد!
ما هردو...
منتظر شروع عشقی بودیم که نمیدانسیم در کدام روز از "بعد از ازدواجمان" قرار بود به وجود بیاید؟!؟!؟!
اگه خوندی دوس دارم دیدگاهتو کامنت کنی💯 🌺
بعد از عقد رفتیم برای شام،شام مارا توی یک اتاق تزئیین شده گذاشته بودند.
چند نفری آمدند برایمان آرزوی خوشبختی کردند و رفتند،تنها ک شدیم...
به چشمانش نگاه کردم،چشمان سیاه و ابروهای کشیده ای داشت!
به دقت تمام اجزای صورتش را نگاه کردم!
جزییات صورتش زیبا بود...
او هم با دقت فراوانی،مثه اینکه بخواهد ببیند چیزی ک خریده سالم است یا ایراد و خراش دارد به من خیره بود!!!
ب تمام اجزای صورتم...
لبخند ملیحی زدم.
لبهای به هم چسبیده اش را باز کرد و لبخندم را با لبخندی پاسخ داد...!
زمانش بود یکیمان چیزی بگوید؛اما هیچ حرفی برای گفتن نمی یافتیم!
او هم در درونش چیزی را جست و جو میکرد که در آن لحظه باید زده میشد؛اما چیزی نبود!!!
نمیتوانست بگوید بالاخره مال من شدی،چون ما به سادگی چند روز پس از مراسم خواستگاری به عقد هم درامده بودیم تا قبل از آن غریبه ای بیش نبودیم!!
نتوانستم بگویم به تو رسیدم،چون بالاخره ای وجود نداشت!
نتوانست بگوید دوستت دارم!!!
نتوانستم بگویم عاشقتم!!!
انگشتان سردم را روی دستان زنانه اش کشیدم....اما موهای تنم سیخ نشد،او هم هیچ تغیری نکرد و چشمان سیاهش از شوق گرد نشد!!!
ترسیدم!!!
مانند کسی که در جای کاملا تاریک گرفتار شده باشد و وقتی بخواهد تنها چراغ موجود را روشن کند ببیند چراغ کار نمیکند...
هرچه کلید برق را بزندچراغ دوشن نشود!!!
ما داشتیم تمام تلاشمان را میکردیم ک در آن لحظه جرقه ی لعنتیه عشق بینمان روشن شود...
اما نمیدانستم چه موقع؟؟
شابد حتی سالها بعد!
ما هردو...
منتظر شروع عشقی بودیم که نمیدانسیم در کدام روز از "بعد از ازدواجمان" قرار بود به وجود بیاید؟!؟!؟!
اگه خوندی دوس دارم دیدگاهتو کامنت کنی💯 🌺
۸.۷k
۱۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.