اشک حسرت پارت ۱۷۲
#اشک حسرت #پارت ۱۷۲
سعید :
جیغ وداد وخنده ای دخترا باعث خنده ای ما هم شده بود پانیذ نامزاد حمید که خیلی هم شیطون بود داشت حمید هول می داد طرف حوض آب با خنده نگاشون کردم ورفتم چای بگیرم
- سعید
برگشتم هدیه اومد کنارم وگفت : کجا میری ؟
- برم چای بگیرم سرده
هدیه : یکمم تنقلات بگیر
بستنی بگیر
متعجب آسمان رو نگاه کردم بستنی تو این هوای سرد ؟؟؟!!!
رفتم کافه وچای سفارش دادم بستنی نبود سینی چای رو برداشتم ورفتم پیش بچه ها خودم چای ریختم
هدیه : کو بستنی ات
- نبود
هدیه : چرا خودم دیدم اون دکه اولی بستنی داشت
- باشه میرم نگاه کنم
بچه ها دور حوض حلقه زده بودن اونجا خلوت بود اونم بخاطر هوا بود داشتم یخ می کردم بلند شد وهمینجور که چای ام رو می خوردم رفتم سمت دکه ها
- باداین ارامشی که توراه میری دیگه میلی به خوردن ندارم
برگشتم وآسمان رو نگاه کردم چای ریخت رو دستم .
- آخخخ
لبخندی زدو خودش رفت بستنی برداشت اونم دوتا
- دوتا دوتا می خوری
آسمان لیوان چای رو زام گرفت وچای رو ریخت بیا خسیس مهمون من
نه انگار همچین حالش بدم نبود نگاه متعجبم رو که دید گفت : بخور دیگه
بسته ای بستنی رو باز کردم تصور اینکه این بستنی رو تو این سرما بخورم وحشدناک بود آسمان خیلی راحت داشت بستنی اش رو می خورد
آسمان : بخور دیگه
- دوست ندارم
چپ نگاهم کرد یه گاز به بستنی زدم دندونام یخ کرد خندید مجبور شدم بستنی رو بخورم دیگه سردم شده بود داشتم کم کم می لرزیدم
- آسمان سرده سرما برات خوب نیست بیا بریم تو کافه
آسمان : اینجا رو دوست دارم حتا سرماش رو
بهش لبخند زدم زمزمه کردم
- منو چی ؟
اخمی کرد ورفت طرف درختا
یعنی چی آسمان منو پس می زد یا خجالت می کشید فکر کنم مورد دوم بهتر باشه
- آسمان
رفتم کنارش در حالی که می لرزیدم گفتم : این سرما واسه تو خوب نیست بیا بریم
برگشت وگفت : چقدر بابا بزرگی سعید هوا که خوبه تو خودت سرمایی
از گردنش شالشو در آورد ودور گردنم پیچوند
- ممنون الان برعکس شد
لبخند زد وگفت : از اینجا شهر خیلی قشنگه هر وقت میومدم اینجا کلی لذت می بردم
- اره قشنگه ولی تو این هوا ..
برگشت وبا اخم نگام کرد
- آسمان جدی میگم دیگه بیا بریم
آسمان شونه بالا انداخت وگفت : نه
- باشه نیا ولی خیلی بده رو حرف بزرگترت حرف بزنی
خندید ونگاهم کرد
- الان خیلی بهت فشار میاد حرفتو گوش نمیدم
- نه ...
پشت کردم بهش ورفتم سمت بچه ها
سعید :
جیغ وداد وخنده ای دخترا باعث خنده ای ما هم شده بود پانیذ نامزاد حمید که خیلی هم شیطون بود داشت حمید هول می داد طرف حوض آب با خنده نگاشون کردم ورفتم چای بگیرم
- سعید
برگشتم هدیه اومد کنارم وگفت : کجا میری ؟
- برم چای بگیرم سرده
هدیه : یکمم تنقلات بگیر
بستنی بگیر
متعجب آسمان رو نگاه کردم بستنی تو این هوای سرد ؟؟؟!!!
رفتم کافه وچای سفارش دادم بستنی نبود سینی چای رو برداشتم ورفتم پیش بچه ها خودم چای ریختم
هدیه : کو بستنی ات
- نبود
هدیه : چرا خودم دیدم اون دکه اولی بستنی داشت
- باشه میرم نگاه کنم
بچه ها دور حوض حلقه زده بودن اونجا خلوت بود اونم بخاطر هوا بود داشتم یخ می کردم بلند شد وهمینجور که چای ام رو می خوردم رفتم سمت دکه ها
- باداین ارامشی که توراه میری دیگه میلی به خوردن ندارم
برگشتم وآسمان رو نگاه کردم چای ریخت رو دستم .
- آخخخ
لبخندی زدو خودش رفت بستنی برداشت اونم دوتا
- دوتا دوتا می خوری
آسمان لیوان چای رو زام گرفت وچای رو ریخت بیا خسیس مهمون من
نه انگار همچین حالش بدم نبود نگاه متعجبم رو که دید گفت : بخور دیگه
بسته ای بستنی رو باز کردم تصور اینکه این بستنی رو تو این سرما بخورم وحشدناک بود آسمان خیلی راحت داشت بستنی اش رو می خورد
آسمان : بخور دیگه
- دوست ندارم
چپ نگاهم کرد یه گاز به بستنی زدم دندونام یخ کرد خندید مجبور شدم بستنی رو بخورم دیگه سردم شده بود داشتم کم کم می لرزیدم
- آسمان سرده سرما برات خوب نیست بیا بریم تو کافه
آسمان : اینجا رو دوست دارم حتا سرماش رو
بهش لبخند زدم زمزمه کردم
- منو چی ؟
اخمی کرد ورفت طرف درختا
یعنی چی آسمان منو پس می زد یا خجالت می کشید فکر کنم مورد دوم بهتر باشه
- آسمان
رفتم کنارش در حالی که می لرزیدم گفتم : این سرما واسه تو خوب نیست بیا بریم
برگشت وگفت : چقدر بابا بزرگی سعید هوا که خوبه تو خودت سرمایی
از گردنش شالشو در آورد ودور گردنم پیچوند
- ممنون الان برعکس شد
لبخند زد وگفت : از اینجا شهر خیلی قشنگه هر وقت میومدم اینجا کلی لذت می بردم
- اره قشنگه ولی تو این هوا ..
برگشت وبا اخم نگام کرد
- آسمان جدی میگم دیگه بیا بریم
آسمان شونه بالا انداخت وگفت : نه
- باشه نیا ولی خیلی بده رو حرف بزرگترت حرف بزنی
خندید ونگاهم کرد
- الان خیلی بهت فشار میاد حرفتو گوش نمیدم
- نه ...
پشت کردم بهش ورفتم سمت بچه ها
۲۶.۷k
۱۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.