حکایت
#حکایت
گربه ای از خانه شیخی مرغی به دندان گرفت ،
در حال فرار شنید ڪه زن شیخ فغان سر داد و گفت: حاج آقا گربه مرغ را برد،
شیخ با خونسردی گفت :
ملالی نیست قران را بیاور
گربه باشنیدن این سخن بلافاصله مرغ را رها ڪرد و گریخت ،
از او پرسیدند : تو را چه پیش آمد ڪه مرغ را رها ڪردی ،
گفت : شما این ها را نمیشناسید
اڪنون یڪ آیه از قرآن پیدا میڪند و
فردا بالای منبر گوشت گربه را حلال اعلام میڪنند !
#عبید_زاکانی
حکایت امروز ماست,
❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤
گربه ای از خانه شیخی مرغی به دندان گرفت ،
در حال فرار شنید ڪه زن شیخ فغان سر داد و گفت: حاج آقا گربه مرغ را برد،
شیخ با خونسردی گفت :
ملالی نیست قران را بیاور
گربه باشنیدن این سخن بلافاصله مرغ را رها ڪرد و گریخت ،
از او پرسیدند : تو را چه پیش آمد ڪه مرغ را رها ڪردی ،
گفت : شما این ها را نمیشناسید
اڪنون یڪ آیه از قرآن پیدا میڪند و
فردا بالای منبر گوشت گربه را حلال اعلام میڪنند !
#عبید_زاکانی
حکایت امروز ماست,
❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤
۱.۶k
۱۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.