هیچ وقت همه چیز با هم محقق نمیشود... تصور کامل بودنِ خود
هیچ وقت همه چیز با هم محقق نمیشود... تصور کامل بودنِ خود و زندگی در همه ابعاد، توهمی بیش نیست. ما آدمیان مخلوطی از زشتی ها و زیبایی ها، کمالات و نقائص، سفیدی و سیاهی هستیم؛ زندگی هم عیناً به همین صورت است.
زندگی فی نفسه و برای خودش هیچ محدودیتی ندارد اما وقتی با ما رابطه و نسبت برقرار میکند دارای محدودیت میشود. چون ما محدودیم، زندگی هم محدود میشود. پس نباید محدودیت خودمان را بر روی زندگی فرافکن کنیم و تصور کنیم زندگی هم، محدود و کوچک است.
شاید یکی از مهلک ترین تصورات این باشد که "شکست ها صرفاً برای دیگران است و برای ما نیستند" ما خردمندتر از آن هستیم که شکست را تجربه کنیم
اغلبِ ازدواج ها در میانه زندگی رنگ و روی خود را از دست میدهند و اگر نه ظاهراً اما قطعاً در باطن، خاتمه میابند. یکی از دلایلِ اصلی این خاتمه یافتن، تحمیلِ انتظارات کودکانه بر شریک عاطفی خودمان است، شریکی که نمیتواند نیازهای کودکانه ما را برآورده سازد و در نهایت؛ حس تنهایی و خیانت به ما میدهد.
رشد؛ درست از نقطه ای آغاز میشود که با تمام وجود درک کنیم هیچکس به نجات ما نخواهد آمد، مراقب ما نخواهد بود و قلب شکسته مان را التیام نخواهد داد و این خودمان هستیم که باید به تنهایی از خود مراقبت کنیم و برای زخم هایمان مرهم باشیم. این مرحله مستلزم خودداری از سرزنش دیگران است.
شاید دشوارترین کار در سفر زندگی این باشد که "بپذیریم روحِ خودمان برای درمان و شفای زخم هایمان کافی است." ما غالبا نمیتوانیم عواطف و احساساتمان را انتخاب کنیم، بلکه آنها ما را انتخاب میکنند و منطق خاص خود را دارند که اکثراً هم خام است.
در سفر زندگی، خواه ناخواه به جایی خواهیم رسید که حس میکنیم بین آنچه هستیم و آنچه باید باشیم، شکافی عمیق وجود دارد و با سرگرم کردن خودمان، مشغله های گوناگون، روابط متعدد، مواد و الکل و ... این شکاف پُر نخواهد شد.
فقط زمانی میتوانیم نامِ بزرگسال را بر روی خودمان بگذاریم که مسئولیتِ یافتنِ معنای زندگی خود را قبول کنیم و این مسئله مستلزم این است که روبرو شدن با ترس هایمان را در دستور کار خود قرار دهیم....☘
زندگی فی نفسه و برای خودش هیچ محدودیتی ندارد اما وقتی با ما رابطه و نسبت برقرار میکند دارای محدودیت میشود. چون ما محدودیم، زندگی هم محدود میشود. پس نباید محدودیت خودمان را بر روی زندگی فرافکن کنیم و تصور کنیم زندگی هم، محدود و کوچک است.
شاید یکی از مهلک ترین تصورات این باشد که "شکست ها صرفاً برای دیگران است و برای ما نیستند" ما خردمندتر از آن هستیم که شکست را تجربه کنیم
اغلبِ ازدواج ها در میانه زندگی رنگ و روی خود را از دست میدهند و اگر نه ظاهراً اما قطعاً در باطن، خاتمه میابند. یکی از دلایلِ اصلی این خاتمه یافتن، تحمیلِ انتظارات کودکانه بر شریک عاطفی خودمان است، شریکی که نمیتواند نیازهای کودکانه ما را برآورده سازد و در نهایت؛ حس تنهایی و خیانت به ما میدهد.
رشد؛ درست از نقطه ای آغاز میشود که با تمام وجود درک کنیم هیچکس به نجات ما نخواهد آمد، مراقب ما نخواهد بود و قلب شکسته مان را التیام نخواهد داد و این خودمان هستیم که باید به تنهایی از خود مراقبت کنیم و برای زخم هایمان مرهم باشیم. این مرحله مستلزم خودداری از سرزنش دیگران است.
شاید دشوارترین کار در سفر زندگی این باشد که "بپذیریم روحِ خودمان برای درمان و شفای زخم هایمان کافی است." ما غالبا نمیتوانیم عواطف و احساساتمان را انتخاب کنیم، بلکه آنها ما را انتخاب میکنند و منطق خاص خود را دارند که اکثراً هم خام است.
در سفر زندگی، خواه ناخواه به جایی خواهیم رسید که حس میکنیم بین آنچه هستیم و آنچه باید باشیم، شکافی عمیق وجود دارد و با سرگرم کردن خودمان، مشغله های گوناگون، روابط متعدد، مواد و الکل و ... این شکاف پُر نخواهد شد.
فقط زمانی میتوانیم نامِ بزرگسال را بر روی خودمان بگذاریم که مسئولیتِ یافتنِ معنای زندگی خود را قبول کنیم و این مسئله مستلزم این است که روبرو شدن با ترس هایمان را در دستور کار خود قرار دهیم....☘
۸.۲k
۰۹ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.