سلام سلام بچه ها...
سلام سلام بچه ها...
صدای منو از اعماق فلاکت میشنوین...
حتما از خودتون میپرسین که فلاکت چی😞 😞 😨
بله خب بایدم بپرسین😠
اینو نگین چی میخواطن بگین؟!والا
حالا گذشته از شوخی میخوام قضیه رو کاملا براتون بگم...
چهارشنبه بود که...
از شب قبل خیلی کسل و بی حال بودم و کل بدنم درد میکرد و کوفته شده بود در صورتی که من اونروز فعالیت خاصی انجام نداده بودم که موجب همچین حالتی بشم...
سر گیجه گرفته بودم تا اینکه شب زودتر از همیشه خسته شدم جوری که کامل نرسیدم همه ی درسامو بخونم و فقط یه کوچولوشونو خونده بودم...
پس موکولشون کردم به فردا صبح که هم سرحال تر باشم هم بهتر بخونمشون تا اینکه ساعتای سه نصفه شب حس کردم خیلی سردمه یه سرمای بی سابقه من هیچوقت این حالتی نمی شدم شوفاژا خونه هم روشن بودن تا حداکثرشون
رفتم زیر یکی از شوفاژا خوابیدم مثل اینکه تو خواب خیلی ناله میکردم و مامان بابام هی میان ببینن چمه و من هر بار میگم خوبم و دست به سرشون میکردم در صورتی که خوب چی کشک چی پشم چی توی خواب احساس میکردم دارم از شدت گرما خفه میشم ولی نمی تونستم یعنی حال نداشتم که پلکامو وا کنم و موقعیتم و درک کنم حس میکردم توی کوره ی آتیشم وقتی از خواب بلند شدم دیدم تب دارم و رفتم دستو صورت و پا هامو با آب ولرم شستم و نیم ساعت بیدار موندم حدود ساعت چهار و نیم و اینای صبح بعد دوباره رفتم پهلوی شوفاژ خوابیدم اما هی سینه ام خس خس میکرد و نمی تونستم درست نفس بکشم ساعت شیش و اینای صبح بود که از شدت خستگی و بد خوابی اصلا نمیتونستم از جام بلند شم چه برسه به مدرسه سر معده ام میسوخت میدونستم حالتام مثل کسیه که سرما خورده اما سرما خوردگی اینجوری اصلا سابقه نداشته برا من...
تنظیم خوابم بهم ریخته بود هر ده دقیقه یه بار بلند میشدم بعد دوباره میگرفتم می خوابیدم مثلا هفت بیدار شدم گرفتم خوابیدم بعد دوبارخ ساعت هفت و ده دقیقه دوباره بیدار شدم دوباره خوابیدم ایندفعه هفت و ربع بیدار شدم خلاص اینکه مردم و زنده شدم...
همینجوری که هی میخوابیدم و هی بلند میشدم بالاخره کلافه شدم و ساعت دو بعد از ظهر دیگه دل از شوفاژ کندم...
سرگیجه و احساس ضعف و سرفه های خشک و تب و لرز شدید جوری که سه تا پتوی کلفت هم دیگه جواب نمیداد باعث شد تا من به پدر پدر کارگاه درونم لعنت بفرستم...
وقتی رفتم جلوی آیینه صورتم بیش از اندازه سفید شده بود لبام ترک برداشته بود و زیر چشام گود افتاده بود صدامو نگو که خیلی مسخره شده بود عین صدا خروس البته بلا نسبت خروس راحیل خواهرمو میگم هی ریاضیاشو از من میپرسید منم با همون صدا داشتم رراش توضیح میدادم و وسط حرفام دیدم داره ریز میخنده و ادامو در میاره خب منم خداوکیلی خیلی ناراحت شدم و شروع کردم به گریه کردن...
انگار که..
صدای منو از اعماق فلاکت میشنوین...
حتما از خودتون میپرسین که فلاکت چی😞 😞 😨
بله خب بایدم بپرسین😠
اینو نگین چی میخواطن بگین؟!والا
حالا گذشته از شوخی میخوام قضیه رو کاملا براتون بگم...
چهارشنبه بود که...
از شب قبل خیلی کسل و بی حال بودم و کل بدنم درد میکرد و کوفته شده بود در صورتی که من اونروز فعالیت خاصی انجام نداده بودم که موجب همچین حالتی بشم...
سر گیجه گرفته بودم تا اینکه شب زودتر از همیشه خسته شدم جوری که کامل نرسیدم همه ی درسامو بخونم و فقط یه کوچولوشونو خونده بودم...
پس موکولشون کردم به فردا صبح که هم سرحال تر باشم هم بهتر بخونمشون تا اینکه ساعتای سه نصفه شب حس کردم خیلی سردمه یه سرمای بی سابقه من هیچوقت این حالتی نمی شدم شوفاژا خونه هم روشن بودن تا حداکثرشون
رفتم زیر یکی از شوفاژا خوابیدم مثل اینکه تو خواب خیلی ناله میکردم و مامان بابام هی میان ببینن چمه و من هر بار میگم خوبم و دست به سرشون میکردم در صورتی که خوب چی کشک چی پشم چی توی خواب احساس میکردم دارم از شدت گرما خفه میشم ولی نمی تونستم یعنی حال نداشتم که پلکامو وا کنم و موقعیتم و درک کنم حس میکردم توی کوره ی آتیشم وقتی از خواب بلند شدم دیدم تب دارم و رفتم دستو صورت و پا هامو با آب ولرم شستم و نیم ساعت بیدار موندم حدود ساعت چهار و نیم و اینای صبح بعد دوباره رفتم پهلوی شوفاژ خوابیدم اما هی سینه ام خس خس میکرد و نمی تونستم درست نفس بکشم ساعت شیش و اینای صبح بود که از شدت خستگی و بد خوابی اصلا نمیتونستم از جام بلند شم چه برسه به مدرسه سر معده ام میسوخت میدونستم حالتام مثل کسیه که سرما خورده اما سرما خوردگی اینجوری اصلا سابقه نداشته برا من...
تنظیم خوابم بهم ریخته بود هر ده دقیقه یه بار بلند میشدم بعد دوباره میگرفتم می خوابیدم مثلا هفت بیدار شدم گرفتم خوابیدم بعد دوبارخ ساعت هفت و ده دقیقه دوباره بیدار شدم دوباره خوابیدم ایندفعه هفت و ربع بیدار شدم خلاص اینکه مردم و زنده شدم...
همینجوری که هی میخوابیدم و هی بلند میشدم بالاخره کلافه شدم و ساعت دو بعد از ظهر دیگه دل از شوفاژ کندم...
سرگیجه و احساس ضعف و سرفه های خشک و تب و لرز شدید جوری که سه تا پتوی کلفت هم دیگه جواب نمیداد باعث شد تا من به پدر پدر کارگاه درونم لعنت بفرستم...
وقتی رفتم جلوی آیینه صورتم بیش از اندازه سفید شده بود لبام ترک برداشته بود و زیر چشام گود افتاده بود صدامو نگو که خیلی مسخره شده بود عین صدا خروس البته بلا نسبت خروس راحیل خواهرمو میگم هی ریاضیاشو از من میپرسید منم با همون صدا داشتم رراش توضیح میدادم و وسط حرفام دیدم داره ریز میخنده و ادامو در میاره خب منم خداوکیلی خیلی ناراحت شدم و شروع کردم به گریه کردن...
انگار که..
۲۳.۲k
۰۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.