توبه کن اگرچه گناهت به اندازه شعوانه باشد...
توبه کن اگرچه گناهت به اندازه شعوانه باشد...
مرحوم نراقی نقل می کند:
در شهر بصره یک خانمی به نام شعوانه بوده که مجالس عیش و طرب مردم را گرم می کرده است.
روزی برای برگزاری مجلس لهو و لعب از مسیری با همکارانش می رفته که صدای ناله زیادی به گوش می رسد، به یکی از کمک کارهایش گفت: برو ببین چه خبر است؟؟؟
کنیز رفت و بر نگشت.
به دوّمی گفت: اولی رفت برای ما خبر بیاورد نیامد، شما برو ببین چه خبر است.
دوّمی هم رفت برنگشت،
به سومی گفت: شما برو ببین چه خبر است؟؟؟
رفت و آمد و برای این زن تعریف کرد که:
خانم! اینجا مجلس مردگان نیست، اینجا مجلس زنده ها است و ماتم زنده ها دیدنی است.
خودش راه افتاد آمد.
یک حیاطی بود و واعظی نشسته بود و درباره قیامت، عذاب، جهنم، وضع مجرمان، گناهکاران حرف می زد و همه اشک می ریختند و ناله می زدند.
شعوانه وقتی به مجلس رسید که واعظ این آیه را می خواند:
« إِذَا رَأَتْهُم مِّن مَّکَانِ بَعِیدٍ سَمِعُواْ لَهَا تَغَیُّظًا وَ زَفِیرًا »
به محض اینکه مجرمان و گناهکاران از قبر بیرون آمدند؛ با اینکه فاصله شان با جهنم خیلی زیاد است، وقتی جهنم چشمش به گناهکاران می افتد، از راه خیلی دور فریاد جهنم از عرش بلند می شود که ای خدا! این دشمنت را زودتر بفرست پیش من که، آن جرم هایش را تلافی کنم.
« وَ إِذَآ أُلْقُواْ مِنْهَا مَکَانًا ضَیِّقًا مُّقَرَّنِینَ دَعَوْاْ هُنَالِکَ ثُبُورًا »
وقتی اهل جرم را در آن مکان تنگ جهنم قرار دادند، فریاد اهل گناه بلند می شود، وای بر ما.
در آیه بعد می فرماید:
ملائکه به آنها می گویند: اینکه فریاد نیست، فریادهایتان بعد از این است. ما هنوز چیزی به شما نچشاندیم، ما هنوز کاری نکردیم. چکار می خواهند بکنند؟
شعوانه صدا زد و به واعظ گفت:
من یکی از آن نامه سیاه ها و مجرمان هستم، من اگر توبه کنم خدا من را می بخشد؟
واعظ برگشت گفت: توبه کن، اگر چه گناهانت به اندازه گناهان شعوانه باشد.
یک مرتبه فریاد این زن بلند شد که
خدایا! من چه کار کردم که گناهکاران را به من مثل می زنند؟!
سپس غش کرد. به هوشش آوردند.
صدا زد: واعظ! رفتم که توبه کنم.
نراقی می گوید:
اینقدر مرارت چشید،
اینقدر عبادت کرد،
اینقدر سختی دید که
مثل یک چوب نی شده بود،
دیگر نه گوشتی،
نه استخوانی،
هیچ چیز دیگر برایش نمانده بود.
اینقدر صاف شده بود و پاک، که
یک روزی به قیافه خودش نگاه کرد، گفت:
امروز که در دنیا به این حالت افتادم؛ فردا در قیامت به چه حالتی خواهم افتاد؟
ندایی شنید: تو مهمان من هستی.
به امروز خودت دیگر نگاه نکن.
بگذار قیامت بیاید، آنجا ببین من با تو چه معامله ای بکنم!!!
مرحوم نراقی نقل می کند:
در شهر بصره یک خانمی به نام شعوانه بوده که مجالس عیش و طرب مردم را گرم می کرده است.
روزی برای برگزاری مجلس لهو و لعب از مسیری با همکارانش می رفته که صدای ناله زیادی به گوش می رسد، به یکی از کمک کارهایش گفت: برو ببین چه خبر است؟؟؟
کنیز رفت و بر نگشت.
به دوّمی گفت: اولی رفت برای ما خبر بیاورد نیامد، شما برو ببین چه خبر است.
دوّمی هم رفت برنگشت،
به سومی گفت: شما برو ببین چه خبر است؟؟؟
رفت و آمد و برای این زن تعریف کرد که:
خانم! اینجا مجلس مردگان نیست، اینجا مجلس زنده ها است و ماتم زنده ها دیدنی است.
خودش راه افتاد آمد.
یک حیاطی بود و واعظی نشسته بود و درباره قیامت، عذاب، جهنم، وضع مجرمان، گناهکاران حرف می زد و همه اشک می ریختند و ناله می زدند.
شعوانه وقتی به مجلس رسید که واعظ این آیه را می خواند:
« إِذَا رَأَتْهُم مِّن مَّکَانِ بَعِیدٍ سَمِعُواْ لَهَا تَغَیُّظًا وَ زَفِیرًا »
به محض اینکه مجرمان و گناهکاران از قبر بیرون آمدند؛ با اینکه فاصله شان با جهنم خیلی زیاد است، وقتی جهنم چشمش به گناهکاران می افتد، از راه خیلی دور فریاد جهنم از عرش بلند می شود که ای خدا! این دشمنت را زودتر بفرست پیش من که، آن جرم هایش را تلافی کنم.
« وَ إِذَآ أُلْقُواْ مِنْهَا مَکَانًا ضَیِّقًا مُّقَرَّنِینَ دَعَوْاْ هُنَالِکَ ثُبُورًا »
وقتی اهل جرم را در آن مکان تنگ جهنم قرار دادند، فریاد اهل گناه بلند می شود، وای بر ما.
در آیه بعد می فرماید:
ملائکه به آنها می گویند: اینکه فریاد نیست، فریادهایتان بعد از این است. ما هنوز چیزی به شما نچشاندیم، ما هنوز کاری نکردیم. چکار می خواهند بکنند؟
شعوانه صدا زد و به واعظ گفت:
من یکی از آن نامه سیاه ها و مجرمان هستم، من اگر توبه کنم خدا من را می بخشد؟
واعظ برگشت گفت: توبه کن، اگر چه گناهانت به اندازه گناهان شعوانه باشد.
یک مرتبه فریاد این زن بلند شد که
خدایا! من چه کار کردم که گناهکاران را به من مثل می زنند؟!
سپس غش کرد. به هوشش آوردند.
صدا زد: واعظ! رفتم که توبه کنم.
نراقی می گوید:
اینقدر مرارت چشید،
اینقدر عبادت کرد،
اینقدر سختی دید که
مثل یک چوب نی شده بود،
دیگر نه گوشتی،
نه استخوانی،
هیچ چیز دیگر برایش نمانده بود.
اینقدر صاف شده بود و پاک، که
یک روزی به قیافه خودش نگاه کرد، گفت:
امروز که در دنیا به این حالت افتادم؛ فردا در قیامت به چه حالتی خواهم افتاد؟
ندایی شنید: تو مهمان من هستی.
به امروز خودت دیگر نگاه نکن.
بگذار قیامت بیاید، آنجا ببین من با تو چه معامله ای بکنم!!!
۱۰.۳k
۰۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.