از آخرین سوالت شروع می کنم...« برای رفع دلتنگی چه چیزی خو
از آخرین سوالت شروع می کنم...« برای رفع دلتنگی چه چیزی خوب است؟ » یادت هست این سوال را وقتی پرسیدی که روی سنگ های بزرگ کنار ساحل نشسته بودیم و به دریایی نگاه می کردیم که آبی نبود.. چند ساعت قبل تمام وسایل خانه را مفت به سمساری فروخته بودم به جز تخت خوابم را ...از من قول مردانه گرفته بودی که به جز خودت هیچکس روی این تخت خواب نخوابد! پس سپردمش دست یک نجار که جلوی چشم های خودم تکه تکه اش کُند...مرد هست و قولش... بعد صاحب خانه آمد، همه ی خانه را چِک کرد. کلید را تحویلش دادم که تو زنگ زدی... از من پرسیدی چیزی جا نگذاشتی؟ خواستم بگویم چرا جا گذاشته ام ، مثلا خودم را کنار شومینه وقتی سرت را روی پاهایم می گذاشتی و همان جا خوابت میبرد... بعد در خواب نگاهت می کردم و می گفتم خدا عجبنقاشی ست ... یا مثلا تو را جا گذاشته بودم روی مبلی که دیگر نبود ...کنار پنجره ای که بسته بود،
خواستم بگویم خاطراتم را جا گذاشته ام اما نگفتم... پرسیدی کارهایم تمام شده؟ خواستم بگویم هنوز مهمترین کارم مانده ، باید دل بِکنم ... که خودت گفتی بیا سر قرار همیشگی... از دور دیدمت داشتی روی شن های ساحل چیزی می نوشتی، هر چه بود وقتی من را دیدی رویش راه رفتی تا خراب شود ، تا من نخوانم حرف هایت را...بعد با لبخند آمدی به استقبالم... پشت آن لبخند اشک های دیشبت را می دیدم. دریا کنارت بود ولی خودت را در بغلم غرق کردی... بعد نشستی برایم از امتحانت گفتی که چقدر سخت بوده! که میکروب ها این ویژگی ها را دارند و باعث فلان بیماری می شوند. خیره به چشم هایت بودم که صورتت را آوردی جلو، جزوه ات را جلوی صورتم گرفتی که حتی خورشید هم این لحظه را نبیند، آخرین بوسه طعم زهر می دهد حتی اگر عسل بنوشی... عسل نوشیدنم که تمام شد نشستیم به دریایی نگاه کردیم که آبی نبود...باهم به جبر جغرافیایی فکر کردیم ، به کیلومتری که از هزار پایین تر نمی آمد... به اتوبوسی که بیست دقیقه ی دیگر حرکت می کرد... وقت رفتن پرسیدی برای رفع دلتنگی چه چیزی خوب است؟ جوابش را نمی دانستم.
حالا بعد از این همه سال من می خواهم از تو چند سوال بپرسم ...از آخرین سوالت شروع می کنم «برای رفع دلتنگی چه چیزی خوب است؟» #حرف #دل #من
خواستم بگویم خاطراتم را جا گذاشته ام اما نگفتم... پرسیدی کارهایم تمام شده؟ خواستم بگویم هنوز مهمترین کارم مانده ، باید دل بِکنم ... که خودت گفتی بیا سر قرار همیشگی... از دور دیدمت داشتی روی شن های ساحل چیزی می نوشتی، هر چه بود وقتی من را دیدی رویش راه رفتی تا خراب شود ، تا من نخوانم حرف هایت را...بعد با لبخند آمدی به استقبالم... پشت آن لبخند اشک های دیشبت را می دیدم. دریا کنارت بود ولی خودت را در بغلم غرق کردی... بعد نشستی برایم از امتحانت گفتی که چقدر سخت بوده! که میکروب ها این ویژگی ها را دارند و باعث فلان بیماری می شوند. خیره به چشم هایت بودم که صورتت را آوردی جلو، جزوه ات را جلوی صورتم گرفتی که حتی خورشید هم این لحظه را نبیند، آخرین بوسه طعم زهر می دهد حتی اگر عسل بنوشی... عسل نوشیدنم که تمام شد نشستیم به دریایی نگاه کردیم که آبی نبود...باهم به جبر جغرافیایی فکر کردیم ، به کیلومتری که از هزار پایین تر نمی آمد... به اتوبوسی که بیست دقیقه ی دیگر حرکت می کرد... وقت رفتن پرسیدی برای رفع دلتنگی چه چیزی خوب است؟ جوابش را نمی دانستم.
حالا بعد از این همه سال من می خواهم از تو چند سوال بپرسم ...از آخرین سوالت شروع می کنم «برای رفع دلتنگی چه چیزی خوب است؟» #حرف #دل #من
۳۳.۵k
۰۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.