رمان تاس روزگار پارت ششم
رمان تاس روزگار پارت ششم
وقتی به خودم امدم ساعت دو بعداز ظهر بود و من از ساعت شیش چیزی نخورده بودم پاشدم برا خودم یه کنسرو لوبیا گرم کردمو خوردم رفتم تو اتاق مشتر کمو (قبلا)چشم خورد به قاب عکس عروسیمون می خواستم می خواستم قاب و بردارم ولی به این فکر افتادم تو این اتاق تو هر گوشش با ساشا خاطره دارم نمیتونم که همه اتاقو بندازم دور تصمیم گرفتم براهمیشه درشو قفل کنم فقط لباسامو از این اتاق به یه اتاق دیگه انتقال دادم ودر اتاقو قفل کردم رفتم به اتاق جدیدم ودراز کشیدم رو تخت واقعا به یه خواب نیم وقتی نیاز داشتم چشمام وبستم وبه یه خواب عمیق فرو رفتم .
با کرختی چشمامو باز کردم به ساعت دیواری اتاقم زل زدم ساعتدخفت بعداز ظهر نشون میداد .بلند شدم از اتاق امدم بیرون که صدای زنگ خونه من و به خودم اورد یعنی کی میتونه باشه من به مامان گفتم که دارم میرم.
رفتم درو باز کردم ساشا خواهر ساشا بود معمولا زیاد باهم نمیجوشیدیم .........
-سلام سارا چیزی شده
-من باید ازتو بپرسم این مزخرفات چیه به زن عمو گفتی
یه نیش خند زدمو و گفتم :مزخرفات بایدم برای شما مزخرفات باشه یه ان تمامدحرفایی که تو دلم بود به سمت دهنم هجوم اورد
-منی که الان جلوت ایستادم یه زن شکست خوردم ساشا بردارت نابودم کرد غرورم رو گرفت زندگی حال و آیندمو تباه کرد همین مزخرفات میدونی از چی چشمه میگرن از یه خیانت از یه نامردی سارا ساشا تو روز تولدم بهم گفت بهم خیانت کرده میدونیییییییی باکیییی با سارا با اجیم با همدمم به خیانت کردن
حرفامو بازجه میزدم افتادم رو زمین که سارا امد داخل کشیدم تو خونه درو بست ادامه دادم
میدونی سارا از جایی سوختم که به جا عزرخواهی بهم سیلی زد سیلی که از تمامممم سیلیایی که خوردم بدتر بودددد میدونی چرا چون سیلیش بوی خیانت داشت بوی تحقیر اون سیلی تمام قصر آرزوهامو روسرم ریخت سارا آتوسای مغرور شکست خورددددد ساشا کشتم . سارا بهم بگو من وقتی به دوستم اعتماد نکنم به شوهرم اعتماد نکنم به کی اعتماد کنممممممم
با جیغ حرفامو میگفتم که حس کردم سارا بغلم کرد تاحالا من و سارا همدیگه رو بغل نکرده بودیم حس کردم سارا هم داره گریه میکنه سارا داره بخاطرم گریه میکنه خدا یا سارایی که برا مرگ بهترین دوستش گریه نکرد داره برا من گریه میکنه وعضم انقدر داغونه که هرکسی به گریه میندازه
وقتی به خودم امدم ساعت دو بعداز ظهر بود و من از ساعت شیش چیزی نخورده بودم پاشدم برا خودم یه کنسرو لوبیا گرم کردمو خوردم رفتم تو اتاق مشتر کمو (قبلا)چشم خورد به قاب عکس عروسیمون می خواستم می خواستم قاب و بردارم ولی به این فکر افتادم تو این اتاق تو هر گوشش با ساشا خاطره دارم نمیتونم که همه اتاقو بندازم دور تصمیم گرفتم براهمیشه درشو قفل کنم فقط لباسامو از این اتاق به یه اتاق دیگه انتقال دادم ودر اتاقو قفل کردم رفتم به اتاق جدیدم ودراز کشیدم رو تخت واقعا به یه خواب نیم وقتی نیاز داشتم چشمام وبستم وبه یه خواب عمیق فرو رفتم .
با کرختی چشمامو باز کردم به ساعت دیواری اتاقم زل زدم ساعتدخفت بعداز ظهر نشون میداد .بلند شدم از اتاق امدم بیرون که صدای زنگ خونه من و به خودم اورد یعنی کی میتونه باشه من به مامان گفتم که دارم میرم.
رفتم درو باز کردم ساشا خواهر ساشا بود معمولا زیاد باهم نمیجوشیدیم .........
-سلام سارا چیزی شده
-من باید ازتو بپرسم این مزخرفات چیه به زن عمو گفتی
یه نیش خند زدمو و گفتم :مزخرفات بایدم برای شما مزخرفات باشه یه ان تمامدحرفایی که تو دلم بود به سمت دهنم هجوم اورد
-منی که الان جلوت ایستادم یه زن شکست خوردم ساشا بردارت نابودم کرد غرورم رو گرفت زندگی حال و آیندمو تباه کرد همین مزخرفات میدونی از چی چشمه میگرن از یه خیانت از یه نامردی سارا ساشا تو روز تولدم بهم گفت بهم خیانت کرده میدونیییییییی باکیییی با سارا با اجیم با همدمم به خیانت کردن
حرفامو بازجه میزدم افتادم رو زمین که سارا امد داخل کشیدم تو خونه درو بست ادامه دادم
میدونی سارا از جایی سوختم که به جا عزرخواهی بهم سیلی زد سیلی که از تمامممم سیلیایی که خوردم بدتر بودددد میدونی چرا چون سیلیش بوی خیانت داشت بوی تحقیر اون سیلی تمام قصر آرزوهامو روسرم ریخت سارا آتوسای مغرور شکست خورددددد ساشا کشتم . سارا بهم بگو من وقتی به دوستم اعتماد نکنم به شوهرم اعتماد نکنم به کی اعتماد کنممممممم
با جیغ حرفامو میگفتم که حس کردم سارا بغلم کرد تاحالا من و سارا همدیگه رو بغل نکرده بودیم حس کردم سارا هم داره گریه میکنه سارا داره بخاطرم گریه میکنه خدا یا سارایی که برا مرگ بهترین دوستش گریه نکرد داره برا من گریه میکنه وعضم انقدر داغونه که هرکسی به گریه میندازه
۱۰.۶k
۲۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.