بیا و قبول کن که فاصله سایه ای بس بلند روی تمام گذشته ها
بیا و قبول کن که فاصله سایه ای بس بلند روی تمام گذشته ها می اندازد . حالا شاید از دل نرود هر آنکه از دیده رود ولی بیا و قبول کن که حداقل تنها چیزی که از گذشته بجا میماند تنها تصویریست قاب شده ته انباری که اگر بخواهی به آن سری بزنی تمام انبار رویت آوار میشود.
دلش را داری ؟
من هر بار که خواستم تو را ببینم تنها چیزی که افتاد فقط من بودم،
از روز های با تو بودن.
بیا و قبول کن درست گفته بودند : چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید. آخر دیدی چقدر وقیحانه این را به رویمان آورد ؟
قلم، ساقیِ خوبی نیست و مدام غم میریزد ولی چه کنم که چیزی در دستم نیست جز باده ای از سرمه ی خون ، برای چشمانت.
تو ای خوبِ دور ها.
نگاه کن و ببین که این بی رحمی زمان است اگر لحظه ها فراموش می شوند و اگر خنده ها می میرند و زور هیچ خاطره ای به هیچ شروع دوباره ای نمیرسد و اگر چند دقیقه بعد تنها یک منحنی بی معنی بر دهان باقیست که آدم را معذب می کند. پرانتز باز ، پرانتز بسته. بیا و قبول کن که یاد هرچیزی فقط و فقط شبیه دود سنگین یک سیگار پشت دنده ها بالا میرود ، پخش می شود. یادِ هر چیزی مثل لرزش پرده های حنجره شجریان است که از ولیعصر بالا میرود و از چمران پایین می آید.
یاد، شبیه چراغ قرمز سر میرداماد است که برای چراغ سبز شریعتی نوبتی بوسه میفرستد. گوشه هایم به تهران گیر کرده است. این که نخ کش میشود یاد است. حالا تو هی برایم بنویس که می بوسمت روزی که تهران دست ما افتاد.
قُمریِ بی آشیانه ، کولیِ دیر کرده در هنوز ها ، ای نگار سر مست بیا و قبول کن که تهران قرن هاست که بی بهار تر از هر وقت دیگریست ، حتی برای یک بوسه. بیا و قبول کن که برای رسیدن نه می شود فاصله ها را به هم کوک زد ، نه زیر این همه باران میتوانیم یکدیگر را پیدا کنیم و نه این پیکر بی پرهیز می تواند انبار دل را زیر و رو کند برای پیدا کردن یاقوتِ کبودِ چشمان تو .
ما اگر روزی هم برنده بودیم صرفا فقط در خیال خودمان پیروز شدیم.
خلاص...
98/8/28
دلش را داری ؟
من هر بار که خواستم تو را ببینم تنها چیزی که افتاد فقط من بودم،
از روز های با تو بودن.
بیا و قبول کن درست گفته بودند : چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید. آخر دیدی چقدر وقیحانه این را به رویمان آورد ؟
قلم، ساقیِ خوبی نیست و مدام غم میریزد ولی چه کنم که چیزی در دستم نیست جز باده ای از سرمه ی خون ، برای چشمانت.
تو ای خوبِ دور ها.
نگاه کن و ببین که این بی رحمی زمان است اگر لحظه ها فراموش می شوند و اگر خنده ها می میرند و زور هیچ خاطره ای به هیچ شروع دوباره ای نمیرسد و اگر چند دقیقه بعد تنها یک منحنی بی معنی بر دهان باقیست که آدم را معذب می کند. پرانتز باز ، پرانتز بسته. بیا و قبول کن که یاد هرچیزی فقط و فقط شبیه دود سنگین یک سیگار پشت دنده ها بالا میرود ، پخش می شود. یادِ هر چیزی مثل لرزش پرده های حنجره شجریان است که از ولیعصر بالا میرود و از چمران پایین می آید.
یاد، شبیه چراغ قرمز سر میرداماد است که برای چراغ سبز شریعتی نوبتی بوسه میفرستد. گوشه هایم به تهران گیر کرده است. این که نخ کش میشود یاد است. حالا تو هی برایم بنویس که می بوسمت روزی که تهران دست ما افتاد.
قُمریِ بی آشیانه ، کولیِ دیر کرده در هنوز ها ، ای نگار سر مست بیا و قبول کن که تهران قرن هاست که بی بهار تر از هر وقت دیگریست ، حتی برای یک بوسه. بیا و قبول کن که برای رسیدن نه می شود فاصله ها را به هم کوک زد ، نه زیر این همه باران میتوانیم یکدیگر را پیدا کنیم و نه این پیکر بی پرهیز می تواند انبار دل را زیر و رو کند برای پیدا کردن یاقوتِ کبودِ چشمان تو .
ما اگر روزی هم برنده بودیم صرفا فقط در خیال خودمان پیروز شدیم.
خلاص...
98/8/28
۲۷.۷k
۲۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.