جاذبه ی چشمات 😇 😈
جاذبه ی چشمات 😇 😈
پارت ۱۶۱ 💞
از زبون بیتا ......
و با کلی خوراکی برگشتن و چراغارو خاموش کردن و نشستن که فیلم رو پلی کردن
هر لحظه ترسناک و ترسناک تر میشد
وجدان :حقته تا از این به بعد نگی نمیترسم
-زر نزن من که نمیترسم
وجدان :اره ارواح عمت لاقل به خودت دروغ نگو باور کنم
-وجی جون هروقت ترسیدم انوقت بیا زر بزن باشه
که یهو متوجه تی وی شدم که یهو جیغغغغغغغغغغغغ
یه مار سیاه روی تی وی
مرز سکته رو رد کرده بودم خشکم زده بود
و هی خدا خدا میکردم نیاد طرفم
که یهو حس کردم یه دس محکم خورد به صورتم که به خودم اومدم بدنم یخ کرده بود و که یهو چشام سیاهی رفت ...................
از زبون پرهام .........
داشتیم فیلم میدیدیم که یهو متوجه شدم در قفس سالی رو نبستم و طبق معمول اومده رو تی وی که نگاهم خورد به بیتا که شده بود عین گچ و بدنش یخ وایی خدای من این دختر چش شده هر چقدر صداش کردم انگار نه انگار دستمو تکون دادم جلو صورتش بازم فایده نداشت که زدم رو صورتش که دیدیم چشاش بسته شد
واییی نبضش رو گرفتم خیلی ضعیف بود
ترس بد به دلم افتاده بود که نکنه اه پرهام ببند دهنتو چیزیش نمیشه که یهو نگا به گوشیم خورد که زنگ زدم به رادین
بوق .......بوق .....بوقققققققق
رادین :الو داداش
-سلام رادین میگم میتونی با خالت بیای خونمون
رادین :چیشده ؟طوری شده بیتا چیزیش شده ؟
-من خوبم ولی بیتا نمی دونم چش شد
رادین :باشه الان سریع میایم اونجا
-باشه
گوشی رو قطع کردم و کلافه نشستم سالن رو متر کردم که حس کردم سالی میخواد بره و بیتا رو نیش بزنه که یهو گرفتمش که یهو چشماش دوباره سبز شدن که ولش نکردم دلم میخواست بکشمش که یهو پیام گفت :بده من بزارم تو قفس
دادم بع پیام و رفتم پیش بیتا نبضش ضعیف تر شده
داشتم دیوونه میشدم
که دوباره عصبی زنگ زدم رادین:کجایییی او مکه نمیگم بدویید
رادین :الان میرسیم
که قطع کردم که رفتم سراغ بیتا و بغلش کردم که داشتم میرفتم طبقه بالا سمت اتاقم که پریا گفت :خوشبحالش
-چی ؟
پریا :هیچی فقط گفتم خوش بحالش که یکی مث ترو داره
که یهو یه قطره اشک از گونش سرازیر شد
امکان نداشت حالم از این بدتر بشه که شد
از این ور حال بد عشقم و بغض و ناراحتی خواهرم
بیتا رو گذاشتم رو تخت و پتو رو روش کشیدم که صدا آیفون اومد که پیام باز کرد و رادین و خالش و رها اومدن که یهو رها پرید طرفم و گفت :چیشده ؟
-داشتیم فیلم میدیدیم که سالی اومد رو تی وی که بعدش بیتا غش کرد و نبضش خیلی ضعیف میزنه
رها :سالی ؟
،-مار . حیوون خونگیم
که رها هین کشید و دستشو گذاشت رو دهنش و جیغ زد بیتا کجاست
با این کارش متعجب و نگران تر شدم که گفتم :تو اتاق ولی میشه بگی چی شده ؟
که یهو رها گفت :.........
نظر بدین 💞
پارت ۱۶۱ 💞
از زبون بیتا ......
و با کلی خوراکی برگشتن و چراغارو خاموش کردن و نشستن که فیلم رو پلی کردن
هر لحظه ترسناک و ترسناک تر میشد
وجدان :حقته تا از این به بعد نگی نمیترسم
-زر نزن من که نمیترسم
وجدان :اره ارواح عمت لاقل به خودت دروغ نگو باور کنم
-وجی جون هروقت ترسیدم انوقت بیا زر بزن باشه
که یهو متوجه تی وی شدم که یهو جیغغغغغغغغغغغغ
یه مار سیاه روی تی وی
مرز سکته رو رد کرده بودم خشکم زده بود
و هی خدا خدا میکردم نیاد طرفم
که یهو حس کردم یه دس محکم خورد به صورتم که به خودم اومدم بدنم یخ کرده بود و که یهو چشام سیاهی رفت ...................
از زبون پرهام .........
داشتیم فیلم میدیدیم که یهو متوجه شدم در قفس سالی رو نبستم و طبق معمول اومده رو تی وی که نگاهم خورد به بیتا که شده بود عین گچ و بدنش یخ وایی خدای من این دختر چش شده هر چقدر صداش کردم انگار نه انگار دستمو تکون دادم جلو صورتش بازم فایده نداشت که زدم رو صورتش که دیدیم چشاش بسته شد
واییی نبضش رو گرفتم خیلی ضعیف بود
ترس بد به دلم افتاده بود که نکنه اه پرهام ببند دهنتو چیزیش نمیشه که یهو نگا به گوشیم خورد که زنگ زدم به رادین
بوق .......بوق .....بوقققققققق
رادین :الو داداش
-سلام رادین میگم میتونی با خالت بیای خونمون
رادین :چیشده ؟طوری شده بیتا چیزیش شده ؟
-من خوبم ولی بیتا نمی دونم چش شد
رادین :باشه الان سریع میایم اونجا
-باشه
گوشی رو قطع کردم و کلافه نشستم سالن رو متر کردم که حس کردم سالی میخواد بره و بیتا رو نیش بزنه که یهو گرفتمش که یهو چشماش دوباره سبز شدن که ولش نکردم دلم میخواست بکشمش که یهو پیام گفت :بده من بزارم تو قفس
دادم بع پیام و رفتم پیش بیتا نبضش ضعیف تر شده
داشتم دیوونه میشدم
که دوباره عصبی زنگ زدم رادین:کجایییی او مکه نمیگم بدویید
رادین :الان میرسیم
که قطع کردم که رفتم سراغ بیتا و بغلش کردم که داشتم میرفتم طبقه بالا سمت اتاقم که پریا گفت :خوشبحالش
-چی ؟
پریا :هیچی فقط گفتم خوش بحالش که یکی مث ترو داره
که یهو یه قطره اشک از گونش سرازیر شد
امکان نداشت حالم از این بدتر بشه که شد
از این ور حال بد عشقم و بغض و ناراحتی خواهرم
بیتا رو گذاشتم رو تخت و پتو رو روش کشیدم که صدا آیفون اومد که پیام باز کرد و رادین و خالش و رها اومدن که یهو رها پرید طرفم و گفت :چیشده ؟
-داشتیم فیلم میدیدیم که سالی اومد رو تی وی که بعدش بیتا غش کرد و نبضش خیلی ضعیف میزنه
رها :سالی ؟
،-مار . حیوون خونگیم
که رها هین کشید و دستشو گذاشت رو دهنش و جیغ زد بیتا کجاست
با این کارش متعجب و نگران تر شدم که گفتم :تو اتاق ولی میشه بگی چی شده ؟
که یهو رها گفت :.........
نظر بدین 💞
۱۳.۰k
۲۳ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.