پارت ۳۳
پارت ۳۳
این بار که نوبت من شد افتادم رو حرف ی که کل ذخیره هام رو گفته بودن این شد که در بدترین حالت باختم .
بعدشم آراد باخت و بعدش دایی و بابا که در آخر دایی برنده شد .
بعد بازی شام خوردیم هر چند به خاطر بازی دیر وقت بود و بعدش هر کی راه تخت خوابش رو در پیش گرفت .
آرمیتا اتاق من خوابید و همین که سرش رو گذاشت رو بالش صدای خر و پفش بلند شد .
خندم گرفت و جلوی دهنم رو گرفتم تا بیدار نشه .
خوابم نمیومد و همین شد که رفتم تو بالکن .
هوا خنک بود و نسیم خنکی موهام رو به بازی گرفته بود .
حس آرامش داشتم .
به ماهی که با درخشش بر اسمون حکمرانی می کرد نگاه کردم و با خودم فکر کردم .
به اون روزی که مامان گفت موقع بچگیم تصادف کردم و حتی یه مدت فلج بودم .
به اینکه رفتارم یهویی تغییر کرد .
به دانشگاهی که تا چند مدت دیگه شروع می شد .
با شنیدن صدای اذان صبح لبخندی زدم و وضو گرفتم و نمازم رو خوندم .
حس آرامش داشتم .
نمی دونستم آرمیتا رو بیدار کنم یا نه .
اصلا نماز می خونه ؟
دو دل بودم که زندایی در اتاق رو زد .
در رو باز کردم و گفت : سلام عزیزم بی زحمت آرمیتا رو واسه نماز بیدار کن .
من : چشم زندایی خودمم شک داشتم بیدارش کنم یا نه .
زندایی لبخندی زد و رفت طرف اتاق مهمان که الان واسه دایی و زندایی بود .
آرمیتا رو با هزار زحمت بیدار کردم و خودم خوابیدم .
صبح با سر و صدای یه آدم مجهول بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم که با آرمیتا مواجه شدم .
من : بزار بخوابم بابا اول صبحی چرا اینقدر سر و صدا ایجاد کردی ؟
آرمیتا : پاشو آماده شو می خوایم بریم تهران گردی
من : با کی اونوقت ؟
آرمیتا : پسرا می خوان برم من تو راهرو که بودم شنیدم منم می خوام باهاشون برم .
من : اونوقت اگه نبرنت چی ؟
پارمیس : کاری می کنم که مجبور شن ببرنم .
من : چیکار مثلا ؟
پارمیس چشمکی زد و آروم گفت : یه رازه .
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم : که رازه ؟
پارمیس : آره دیگه رازه نمیشه بگی .
من : باشه پس یه ایده داشتم که بدون اینکه اونا بفهمن باهاشون بریم می خواستم اون ایده رو دو تایی پیاده کنیم ولی حالا ترجیح می دم تنهایی عملیش کنم .
پارمیس با چشای گشاد شده نگام کرد و گفت :
ایدت چیه ؟
من : نشد دیگه الان یه رازه .
پارمیس : باشه می گم بهت بابا .
و آروم تو گوشم گفت :راجب دوست دختراشونه نمی خوان مامان بفهمه واسه همین رو این حساسن ولی خوب من فهمیدم و الان از این استفاده می کنم .
من : دقیقا مثل کیارش و شایان .
پارمیس : نه بابا پی تو هم اینکارها رو می کنی ؟
من : آره بابا خیلی خوب جواب می ده .
نقشم رو به پارمیس گفتم .
لباس های مشکیم رو پوشیدم و یه رژ رنگ لب زدم و عینک آفتابی هم پوشیدم .
پارمیس هم متقابلا همین کارا رو انجام داد و بعدش سوار ماشین من شدیم و پشت سر پسرا راه افتادیم ...
این بار که نوبت من شد افتادم رو حرف ی که کل ذخیره هام رو گفته بودن این شد که در بدترین حالت باختم .
بعدشم آراد باخت و بعدش دایی و بابا که در آخر دایی برنده شد .
بعد بازی شام خوردیم هر چند به خاطر بازی دیر وقت بود و بعدش هر کی راه تخت خوابش رو در پیش گرفت .
آرمیتا اتاق من خوابید و همین که سرش رو گذاشت رو بالش صدای خر و پفش بلند شد .
خندم گرفت و جلوی دهنم رو گرفتم تا بیدار نشه .
خوابم نمیومد و همین شد که رفتم تو بالکن .
هوا خنک بود و نسیم خنکی موهام رو به بازی گرفته بود .
حس آرامش داشتم .
به ماهی که با درخشش بر اسمون حکمرانی می کرد نگاه کردم و با خودم فکر کردم .
به اون روزی که مامان گفت موقع بچگیم تصادف کردم و حتی یه مدت فلج بودم .
به اینکه رفتارم یهویی تغییر کرد .
به دانشگاهی که تا چند مدت دیگه شروع می شد .
با شنیدن صدای اذان صبح لبخندی زدم و وضو گرفتم و نمازم رو خوندم .
حس آرامش داشتم .
نمی دونستم آرمیتا رو بیدار کنم یا نه .
اصلا نماز می خونه ؟
دو دل بودم که زندایی در اتاق رو زد .
در رو باز کردم و گفت : سلام عزیزم بی زحمت آرمیتا رو واسه نماز بیدار کن .
من : چشم زندایی خودمم شک داشتم بیدارش کنم یا نه .
زندایی لبخندی زد و رفت طرف اتاق مهمان که الان واسه دایی و زندایی بود .
آرمیتا رو با هزار زحمت بیدار کردم و خودم خوابیدم .
صبح با سر و صدای یه آدم مجهول بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم که با آرمیتا مواجه شدم .
من : بزار بخوابم بابا اول صبحی چرا اینقدر سر و صدا ایجاد کردی ؟
آرمیتا : پاشو آماده شو می خوایم بریم تهران گردی
من : با کی اونوقت ؟
آرمیتا : پسرا می خوان برم من تو راهرو که بودم شنیدم منم می خوام باهاشون برم .
من : اونوقت اگه نبرنت چی ؟
پارمیس : کاری می کنم که مجبور شن ببرنم .
من : چیکار مثلا ؟
پارمیس چشمکی زد و آروم گفت : یه رازه .
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم : که رازه ؟
پارمیس : آره دیگه رازه نمیشه بگی .
من : باشه پس یه ایده داشتم که بدون اینکه اونا بفهمن باهاشون بریم می خواستم اون ایده رو دو تایی پیاده کنیم ولی حالا ترجیح می دم تنهایی عملیش کنم .
پارمیس با چشای گشاد شده نگام کرد و گفت :
ایدت چیه ؟
من : نشد دیگه الان یه رازه .
پارمیس : باشه می گم بهت بابا .
و آروم تو گوشم گفت :راجب دوست دختراشونه نمی خوان مامان بفهمه واسه همین رو این حساسن ولی خوب من فهمیدم و الان از این استفاده می کنم .
من : دقیقا مثل کیارش و شایان .
پارمیس : نه بابا پی تو هم اینکارها رو می کنی ؟
من : آره بابا خیلی خوب جواب می ده .
نقشم رو به پارمیس گفتم .
لباس های مشکیم رو پوشیدم و یه رژ رنگ لب زدم و عینک آفتابی هم پوشیدم .
پارمیس هم متقابلا همین کارا رو انجام داد و بعدش سوار ماشین من شدیم و پشت سر پسرا راه افتادیم ...
۳۵.۵k
۲۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.