آرام و ساکت در گوشه ترین قسمت کافه نشسته بود.
آرام و ساکت در گوشه ترین قسمت کافه نشسته بود.
انگشتان ظریف و کشیده اش دور فنجان گرم قهوه پیچیده بود و در دست دیگرش کتاب کم حجمی که هرازچندگاهی آن را ورق میزد خودنمایی می کرد. آنقدر غرق کتاب بود که صدا زدن های گارسون را با تاخیر پاسخ داد: خانم چیزی لازم ندارید؟
با لبخند شرمنده ای جواب داد: ببخشید حواسم نبود، نه خیلی ممنون.
صدایش گرم و نازک بود، از همان صداها که میتوانستی هرشب بنشینی و به داستانهای حتی تکراری اش گوش کنی، ولی حظ ببری از نوای شور بی مانندش.
پس از رفتن گارسون دوباره سرش را پایین انداخت، و همین تلنگر کافی بود تا موهای خرمایی رنگ و لختش به زیبایی روی پیشانی بلندش جولان دهند. مثل اینکه چشمان کشیده اش خسته شده بود، چون عینک گردی که عجیب به چشمانش می آمد را درآورد و کتاب را روی میز گذاشت. چانهی کوچک و مربعی شکلش را به دستش تکیه داد و به بیرون از پنجره نگاه کرد.
پشت پنجره مرد میانسالی که گرد پیریِ نشسته بر چهره اش بانیِ ازبین رفتن زیبایی اش نشده بود در کنار همسرش قدم میزد؛ مرد صحبت میکرد و زن سرخ می شد و لبخندهای گاه و بی گاه، چهرهی خسته اش را شاداب می کرد. تصویر زیبایی بود؛ اما نه به زیبایی چشمانی که آن را میدید. لبخند کم رنگی که لبهای صورتی رنگش را زینت بخشید بس بود برای غوغا کردن در دل من که ساعت ها خیرهی او بودم.
این اولین بار بود!؛از همان اولین بارها که بعضی با اشک، بعضی با لبخند و بعضی با حسرت از آن یاد میکنند. اما برای من اولین لرزش قلبم معجزه بود، معجزه ای وسوسه انگیز! بی نظیر ترین "اولین بار" زندگی ام! #fatemeh47751 💙 💙 💙
انگشتان ظریف و کشیده اش دور فنجان گرم قهوه پیچیده بود و در دست دیگرش کتاب کم حجمی که هرازچندگاهی آن را ورق میزد خودنمایی می کرد. آنقدر غرق کتاب بود که صدا زدن های گارسون را با تاخیر پاسخ داد: خانم چیزی لازم ندارید؟
با لبخند شرمنده ای جواب داد: ببخشید حواسم نبود، نه خیلی ممنون.
صدایش گرم و نازک بود، از همان صداها که میتوانستی هرشب بنشینی و به داستانهای حتی تکراری اش گوش کنی، ولی حظ ببری از نوای شور بی مانندش.
پس از رفتن گارسون دوباره سرش را پایین انداخت، و همین تلنگر کافی بود تا موهای خرمایی رنگ و لختش به زیبایی روی پیشانی بلندش جولان دهند. مثل اینکه چشمان کشیده اش خسته شده بود، چون عینک گردی که عجیب به چشمانش می آمد را درآورد و کتاب را روی میز گذاشت. چانهی کوچک و مربعی شکلش را به دستش تکیه داد و به بیرون از پنجره نگاه کرد.
پشت پنجره مرد میانسالی که گرد پیریِ نشسته بر چهره اش بانیِ ازبین رفتن زیبایی اش نشده بود در کنار همسرش قدم میزد؛ مرد صحبت میکرد و زن سرخ می شد و لبخندهای گاه و بی گاه، چهرهی خسته اش را شاداب می کرد. تصویر زیبایی بود؛ اما نه به زیبایی چشمانی که آن را میدید. لبخند کم رنگی که لبهای صورتی رنگش را زینت بخشید بس بود برای غوغا کردن در دل من که ساعت ها خیرهی او بودم.
این اولین بار بود!؛از همان اولین بارها که بعضی با اشک، بعضی با لبخند و بعضی با حسرت از آن یاد میکنند. اما برای من اولین لرزش قلبم معجزه بود، معجزه ای وسوسه انگیز! بی نظیر ترین "اولین بار" زندگی ام! #fatemeh47751 💙 💙 💙
۳.۸k
۱۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.