ابراهیم در یکی از مغازههای بازار مشــغول کار بود. یک روز
ابراهیم در یکی از مغازههای بازار مشــغول کار بود. یک روز ابراهیم را در
وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم!
دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشــش بود. جلوی یک مغازه،کارتنها را
روی زمین گذاشت.
وقتی کار تحویل تمام شد، جلو رفتم و سالم کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای
شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما!
نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم
که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم. جلوی
غرورم رو میگیره!
گفتم: اگه کســی شــما رو اینطور ببینه خوب نیســت، تو ورزشکاری و...
خیلیها میشناسنت.
ابراهیــم خندید وگفت: ای بابا، همیشــه کاری کن که اگه خدا تو رو دید
خوشش بیاد، نه مردم.به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت میکردیم.
یکی از دوســتان که ابراهیم را نمیشــناخت تصویرش را از من گرفت و نگاه
کرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه!؟
وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم!
دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشــش بود. جلوی یک مغازه،کارتنها را
روی زمین گذاشت.
وقتی کار تحویل تمام شد، جلو رفتم و سالم کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای
شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما!
نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم
که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم. جلوی
غرورم رو میگیره!
گفتم: اگه کســی شــما رو اینطور ببینه خوب نیســت، تو ورزشکاری و...
خیلیها میشناسنت.
ابراهیــم خندید وگفت: ای بابا، همیشــه کاری کن که اگه خدا تو رو دید
خوشش بیاد، نه مردم.به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت میکردیم.
یکی از دوســتان که ابراهیم را نمیشــناخت تصویرش را از من گرفت و نگاه
کرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه!؟
۳.۲k
۱۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.