توی زمین چمن بودم. مشــغول فوتبال. یکدفعه دیدم ابراهیم در
توی زمین چمن بودم. مشــغول فوتبال. یکدفعه دیدم ابراهیم در کنار سکو
ایســتاده. سریع رفتم به سراغش. سالم کردم و باخوشحالی گفتم: چه عجب،
این طرفها اومدی؟!
مجلهای دستش بود. آورد باال و گفت: عکست رو چاپ کردن!
از خوشــحالی داشــتم بال در میآوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از
دستش بگیرم.
دستش را کشید عقب و گفت: یه شرط داره!
گفتم: هر چی باشه قبول
دوباره گفت: هر چی بگم قبول میکنی؟
گفتــم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وســط، عکس قدی
و بزرگی از من چاپ شــده بود. در کنارآن نوشــته بود: »پدیده جدید فوتبال
جوانان« و کلی از من تعریف کرده بود.
کنار سکو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم.
بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خیلی خوشحالم کردی،
راستی شرطت چی بود!؟
آهسته گفت: هر چی باشه قبول دیگه؟
گفتم: آره بابا بگو، کمی مکث کرد و گفت: دیگه دنبال فوتبال نرو!!
خوشــکم زد. با چشــمانی گرد شــده و با تعجب گفتم: دیگه فوتبال بازی
نکنم؟! یعنی چی، من تازه دارم مطرح میشم!!
گفت: نه اینکه بازی نکنی، اما اینطوری دنبال فوتبال حرفهای نرو.
گفتم: چرا؟!جلو آمد و مجله را از دســتم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت:
این عکس رنگی رو ببین، اینجا عکس تو با لباس و شورت ورزشیه. این مجله
فقط دست من و تو نیست. دست همه مردم هست. خیلی از دخترها ممکنه این
رو دیده باشن یا ببینن.
بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم این حرفها رو میزنم. وگرنه
کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن، بعد دنبال ورزش حرفهای
برو تا برات مشکلی پیش نیاد.
بعد گفت: کار دارم، خداحافظی کرد و رفت.
من خیلی جا خوردم. نشستم و کلی به حرفهای ابراهیم فکر کردم.
از آدمی که همیشه شوخی میکرد و حرفهای عوامانه میزد این حرفها
بعید بود.
هر چند بعدها به ســخن او رســیدم. زمانی که میدیــدم بعضی از بچههای
مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفهای
رفتند و به مرور به خاطر جو زدگی و... حتی نمازشان را هم ترک کردند!
ایســتاده. سریع رفتم به سراغش. سالم کردم و باخوشحالی گفتم: چه عجب،
این طرفها اومدی؟!
مجلهای دستش بود. آورد باال و گفت: عکست رو چاپ کردن!
از خوشــحالی داشــتم بال در میآوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از
دستش بگیرم.
دستش را کشید عقب و گفت: یه شرط داره!
گفتم: هر چی باشه قبول
دوباره گفت: هر چی بگم قبول میکنی؟
گفتــم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وســط، عکس قدی
و بزرگی از من چاپ شــده بود. در کنارآن نوشــته بود: »پدیده جدید فوتبال
جوانان« و کلی از من تعریف کرده بود.
کنار سکو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم.
بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خیلی خوشحالم کردی،
راستی شرطت چی بود!؟
آهسته گفت: هر چی باشه قبول دیگه؟
گفتم: آره بابا بگو، کمی مکث کرد و گفت: دیگه دنبال فوتبال نرو!!
خوشــکم زد. با چشــمانی گرد شــده و با تعجب گفتم: دیگه فوتبال بازی
نکنم؟! یعنی چی، من تازه دارم مطرح میشم!!
گفت: نه اینکه بازی نکنی، اما اینطوری دنبال فوتبال حرفهای نرو.
گفتم: چرا؟!جلو آمد و مجله را از دســتم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت:
این عکس رنگی رو ببین، اینجا عکس تو با لباس و شورت ورزشیه. این مجله
فقط دست من و تو نیست. دست همه مردم هست. خیلی از دخترها ممکنه این
رو دیده باشن یا ببینن.
بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم این حرفها رو میزنم. وگرنه
کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن، بعد دنبال ورزش حرفهای
برو تا برات مشکلی پیش نیاد.
بعد گفت: کار دارم، خداحافظی کرد و رفت.
من خیلی جا خوردم. نشستم و کلی به حرفهای ابراهیم فکر کردم.
از آدمی که همیشه شوخی میکرد و حرفهای عوامانه میزد این حرفها
بعید بود.
هر چند بعدها به ســخن او رســیدم. زمانی که میدیــدم بعضی از بچههای
مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفهای
رفتند و به مرور به خاطر جو زدگی و... حتی نمازشان را هم ترک کردند!
۱.۸k
۱۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.