اشک حسرت پارت ۱۲
#اشک حسرت #پارت ۱۲
سعید :
با ورودم ودیدن امید وخواهرش آسمان تازه یادم اومد امشب دعوتشون کردم لبخندی نشوندم رو لبم وسلام کردم رفتم جلو با امید دست دادم وبه آسمان سلام کوتاهی کردم مادرم با مهربونی نگاهم می کرد لبخندی بهش زدم ونشستم
- خوش اومدین ببخشید دیر اومدم یکم کار داشتم
امید : خوش اومدی خسته نباشی
- هدیه چرا پذیرایی نمی کنی
هدیه بلند شد ومن نگاهم به آسمان افتاد که بدجوری نگاهم می کرد همیشه نگاهش دستپاچه ام می کرد به کسی به معصومی ومهربونی اون این نگاه بعید بود
سهیل : کجا بودی داداش از عصر تا حالا می دونی چند بار زنگ زدیم
- جایی کار داشتم
مادر: دلمون هزار جا میره
- جایی نبودم مادرجان نگرانیتون بی مورد بود منم که بچه نیستم
امید : راست میگه خاله مهتاب سعید که بچه نیست
- با اجازتون
بلند شدم ورفتم اتاقم که لباسمو عوض کنم کتمو در اوردم وپرت کردم رو تخت دلم می خواست فریاد بزنم یاد حرفای دایی بهمن می افتادم اعصابم بیشتر خورد می شد بخاطر امیدم که شده نباید چیزی رو بروز می دادم
لباسهام رو با لباس راحتی تعویص کردم و برگشتم تو سالن هم زمان زنگ زدن می دونستم آیدینه خودم در رو باز کردم ومنتظر موندم تا اومد با لبخند گفت : به به آقای اخمو می بینم شام دعوتمون کردی نه به دیشب نه به امشب
- بیا تو مزه نریز
آیدین اومد تو وطبق معمول اول رفت کنار مادرم ودستشو بوسید بعد به آسمان سلام کرد وامید وبعدم سهیل ورو یکی از مبل ها نشست منم کنارش نشستم وهدیه چای آورد وتعارف کرد بعدم نشست همه ساکت بودن آیدین مثله همیشه خودش جو رو عوض کرد وگفت : بچه ها خونه ای عموم یه باغ قشنگ داره واسه اخر هفته گفتم بریم اونجا خیلی وقته جایی نرفتیم خاله مهتاب شما هم باید حتما بیاید
مادر : من کجا بیام خودتون جون ها برید
آیدین : پدر مادر خودمم میان خاله مهتاب تو رو خدا بیاین
- ولی مامان یکم حالش خوب نیست آیدین
آیدین نگاهی بهم انداخت وگفت : تو که همیشه ساز مخالف رو می زنی
سهیل : مامان پیش من می مونه شما برید داداش
- نمیشه سهیل...
مادر : اعتراض نکن مادر برو یکم حال وهوات عوض بشه
وقتی مادر این رو می گفت چی می گفتم
امید : بخاطر خاله مهتاب زود برمی گردیم
آیدین : خوبه
سهیل : امید بازی کنیم
امید وسهیل رفتن شطرنج بازی کنن بازی شطرنج سهیل خیلی خوب بود وامیدم رقیب خوبی بود براش منو آیدینم رفتیم کنارشون آیدین می گفت ومی خندید وکلی سر به سر امید می زاشت ولی من صدای دایی بهمن تو گوشم بود وهر لحظه امکان داشت لبریز بشم وفریاد بزنم
- بفرمایید
سرمو بلند کردم آسمان واسه همه میوه آورده بود وهمه برداشته بودن بجز من
- میل ندارم ممنون
سعید :
با ورودم ودیدن امید وخواهرش آسمان تازه یادم اومد امشب دعوتشون کردم لبخندی نشوندم رو لبم وسلام کردم رفتم جلو با امید دست دادم وبه آسمان سلام کوتاهی کردم مادرم با مهربونی نگاهم می کرد لبخندی بهش زدم ونشستم
- خوش اومدین ببخشید دیر اومدم یکم کار داشتم
امید : خوش اومدی خسته نباشی
- هدیه چرا پذیرایی نمی کنی
هدیه بلند شد ومن نگاهم به آسمان افتاد که بدجوری نگاهم می کرد همیشه نگاهش دستپاچه ام می کرد به کسی به معصومی ومهربونی اون این نگاه بعید بود
سهیل : کجا بودی داداش از عصر تا حالا می دونی چند بار زنگ زدیم
- جایی کار داشتم
مادر: دلمون هزار جا میره
- جایی نبودم مادرجان نگرانیتون بی مورد بود منم که بچه نیستم
امید : راست میگه خاله مهتاب سعید که بچه نیست
- با اجازتون
بلند شدم ورفتم اتاقم که لباسمو عوض کنم کتمو در اوردم وپرت کردم رو تخت دلم می خواست فریاد بزنم یاد حرفای دایی بهمن می افتادم اعصابم بیشتر خورد می شد بخاطر امیدم که شده نباید چیزی رو بروز می دادم
لباسهام رو با لباس راحتی تعویص کردم و برگشتم تو سالن هم زمان زنگ زدن می دونستم آیدینه خودم در رو باز کردم ومنتظر موندم تا اومد با لبخند گفت : به به آقای اخمو می بینم شام دعوتمون کردی نه به دیشب نه به امشب
- بیا تو مزه نریز
آیدین اومد تو وطبق معمول اول رفت کنار مادرم ودستشو بوسید بعد به آسمان سلام کرد وامید وبعدم سهیل ورو یکی از مبل ها نشست منم کنارش نشستم وهدیه چای آورد وتعارف کرد بعدم نشست همه ساکت بودن آیدین مثله همیشه خودش جو رو عوض کرد وگفت : بچه ها خونه ای عموم یه باغ قشنگ داره واسه اخر هفته گفتم بریم اونجا خیلی وقته جایی نرفتیم خاله مهتاب شما هم باید حتما بیاید
مادر : من کجا بیام خودتون جون ها برید
آیدین : پدر مادر خودمم میان خاله مهتاب تو رو خدا بیاین
- ولی مامان یکم حالش خوب نیست آیدین
آیدین نگاهی بهم انداخت وگفت : تو که همیشه ساز مخالف رو می زنی
سهیل : مامان پیش من می مونه شما برید داداش
- نمیشه سهیل...
مادر : اعتراض نکن مادر برو یکم حال وهوات عوض بشه
وقتی مادر این رو می گفت چی می گفتم
امید : بخاطر خاله مهتاب زود برمی گردیم
آیدین : خوبه
سهیل : امید بازی کنیم
امید وسهیل رفتن شطرنج بازی کنن بازی شطرنج سهیل خیلی خوب بود وامیدم رقیب خوبی بود براش منو آیدینم رفتیم کنارشون آیدین می گفت ومی خندید وکلی سر به سر امید می زاشت ولی من صدای دایی بهمن تو گوشم بود وهر لحظه امکان داشت لبریز بشم وفریاد بزنم
- بفرمایید
سرمو بلند کردم آسمان واسه همه میوه آورده بود وهمه برداشته بودن بجز من
- میل ندارم ممنون
۱۴.۷k
۰۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.