رمان ماهک پارت 2
#رمان_ماهک #پارت_2
چند لحظه نگام کرد و کنار گوشم گفت که اگه کارمو تکرار کنم دیگه ازم نمیگذره نفس داغش که به گوشم میخورد حالمو بد میکرد فقط میخواستم هرچه زودتر از اتاق بره بیرون...
صدای بهم خوردن در حاکی از رفتنش بود...
به محضی که مطمعن شدم رفته شروع کردم بلند بلند گریه کردم دستامو جلو چشام گرفته بودم و با همه ی وجود گریه میکردم ، دلم بحال تنهایی خودم میسوخت احساس سرمای شدیدی داشتم برای همین پتو رو دور خودم پیچیدم و سعی کردم اروم بشم ولی نمیشد این گریه لعنتی دیگه قابل کنترل نبود...
بعد از چند دقیقه دیگه با گرم شدن چشام کم کم بخواب رفتم
آرش✍ ️
رفتم بیرون یکم دور زدم که شاید بلکم حال و هوام عوض شه یک ساعتی طول کشید برگشتم خونه صدای ماهک نمیومد رفتم تو اتاق دیدم خوابه پتورو از روش برداشتم موهاشو از روی صورتش کنار زدم رد اشکاش رو صورتش بود بدون اینکه بیدار شه یکم جابجاش کردم که گردنش درد نگیره پتو رو کشیدم روش و از اتاق بیرون رفتم
توی اتاق مهمان یکم دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم هر چقدر که تلاش میکردم خوابم نمیبرد ذهنم درگیر بود...
لباسمو عوض کردم و برگشتم توی اتاقش اروم رفتم رو تخت و با ارومی ماهکو کشیدم تو بغلم تو خواب خیلی مظلوم بود دلم میخواست ساعت ها به چهره ی غرق در خوابش زل بزنم کنار ماهک حس ارامش داشتم و کم کم چشام گرم شد...
ساعت 6 بعد از ظهر با صدای الارم گوشی بیدار شدم زود قطش کردم که ماهک بیدار نشه
بیصدا مشغول آنالیز کردن چهره ی معصومش بودم که با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شد
به محض اینکه دید تو بغل منه خیلی ترسید شروع کرد به لرزیدن و کلی خودشو عقب کشید
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
چند لحظه نگام کرد و کنار گوشم گفت که اگه کارمو تکرار کنم دیگه ازم نمیگذره نفس داغش که به گوشم میخورد حالمو بد میکرد فقط میخواستم هرچه زودتر از اتاق بره بیرون...
صدای بهم خوردن در حاکی از رفتنش بود...
به محضی که مطمعن شدم رفته شروع کردم بلند بلند گریه کردم دستامو جلو چشام گرفته بودم و با همه ی وجود گریه میکردم ، دلم بحال تنهایی خودم میسوخت احساس سرمای شدیدی داشتم برای همین پتو رو دور خودم پیچیدم و سعی کردم اروم بشم ولی نمیشد این گریه لعنتی دیگه قابل کنترل نبود...
بعد از چند دقیقه دیگه با گرم شدن چشام کم کم بخواب رفتم
آرش✍ ️
رفتم بیرون یکم دور زدم که شاید بلکم حال و هوام عوض شه یک ساعتی طول کشید برگشتم خونه صدای ماهک نمیومد رفتم تو اتاق دیدم خوابه پتورو از روش برداشتم موهاشو از روی صورتش کنار زدم رد اشکاش رو صورتش بود بدون اینکه بیدار شه یکم جابجاش کردم که گردنش درد نگیره پتو رو کشیدم روش و از اتاق بیرون رفتم
توی اتاق مهمان یکم دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم هر چقدر که تلاش میکردم خوابم نمیبرد ذهنم درگیر بود...
لباسمو عوض کردم و برگشتم توی اتاقش اروم رفتم رو تخت و با ارومی ماهکو کشیدم تو بغلم تو خواب خیلی مظلوم بود دلم میخواست ساعت ها به چهره ی غرق در خوابش زل بزنم کنار ماهک حس ارامش داشتم و کم کم چشام گرم شد...
ساعت 6 بعد از ظهر با صدای الارم گوشی بیدار شدم زود قطش کردم که ماهک بیدار نشه
بیصدا مشغول آنالیز کردن چهره ی معصومش بودم که با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شد
به محض اینکه دید تو بغل منه خیلی ترسید شروع کرد به لرزیدن و کلی خودشو عقب کشید
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۲۷.۰k
۳۰ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.