چند روزی بود
چند روزی بود
بدجور لنز چشمای مبارک خانجانم روی قد و شکل و قیافه من زوم شده بود،
و هرچند دقیقه یکبار صدایش بلند میشد که دخترجان این چه طرز راه رفتن است ، حرف زدنت چرا اینقدر ناز دارد و ...
و وای به روزی که خانجانم روی یکی از دخترهای فامیل به این شکل زوم میشد،
یعنی تا چند روز آینده بدون شک جوهر عقدنامه دختر خشک شده است!
منم که حس ششم دخترانه ام بکار افتاده بود، تا می توانستم خودم را جلوی چشمان خانجانم ظاهر نمیکردم.
زد و از اقبال مبارکم ، مادرجان هوس قورمه سبزی اینجانب را نموند.
بیرون آمدنم از اتاق مصادف شد با پایین آمدن عینک ته استکانی خانجان و بردن نام من که آه از نهادم بلند کرد.
بالاخره مُهر دهان خانجانم باز شد و گفت آنچه که نباید!
که از قرار خانم حاج سعادتی من را دیده و پسندیده و آخر هفته برای خواستگاری قدم رنجه میکنند.
هرچه چشم و اَبرو آمدم!
هرچه صدایم را پس کله ام انداختم و گفتم نه !
اثر نکرد که نکرد.
آخر هفته رسید، و من در این فکر بودم که چطور پسر حاج سعادتی را دک کنم تا دیگر پیدایش نشود.
اما امان از دنیا و بازی هایش!
به عشق در نگاه اول ایمان دارید؟
حق دارید که قبولش نداشته باشید من هم تا وقتی او را ندیده بودم ایمان نداشتم!
از آنروز پسر حاج سعادتی برایم شد نیمه که چه عرض کنم، کل وجود گم شده ام.
به گمانم قبل دیدن او هیچوقت زندگی نکرده بودم.
درست است که پسر حاج سعادتی کم میگفت دوستت دارم ولی عاشقانه های بقچه پیچ شده ی گاه و بیگاهش هر روز بیشتر از دیروز عاشقم کرد.
خدابیامرز خانجانم میگفت:
قرار نیست همیشه عاشق پسری بشویم که حرفهای عاشقانه میزند و دم به دیقه تصدقمان میرود.
گاهی مردهایی هستند مثل حاج بابات که هیچوقت دوستت دارم هایشان را به زبان نیاوردند،
ولی میشود واو به واو این کلمه را از کارهایشان متوجه شوی.
میگفت: عشق های امروزی پر از تصدقت شوم هایست که نه به دردمان میخورد نه تعهد میاورد.
#سولماز_بختیاری
@bakhtiari_solmaz
بدجور لنز چشمای مبارک خانجانم روی قد و شکل و قیافه من زوم شده بود،
و هرچند دقیقه یکبار صدایش بلند میشد که دخترجان این چه طرز راه رفتن است ، حرف زدنت چرا اینقدر ناز دارد و ...
و وای به روزی که خانجانم روی یکی از دخترهای فامیل به این شکل زوم میشد،
یعنی تا چند روز آینده بدون شک جوهر عقدنامه دختر خشک شده است!
منم که حس ششم دخترانه ام بکار افتاده بود، تا می توانستم خودم را جلوی چشمان خانجانم ظاهر نمیکردم.
زد و از اقبال مبارکم ، مادرجان هوس قورمه سبزی اینجانب را نموند.
بیرون آمدنم از اتاق مصادف شد با پایین آمدن عینک ته استکانی خانجان و بردن نام من که آه از نهادم بلند کرد.
بالاخره مُهر دهان خانجانم باز شد و گفت آنچه که نباید!
که از قرار خانم حاج سعادتی من را دیده و پسندیده و آخر هفته برای خواستگاری قدم رنجه میکنند.
هرچه چشم و اَبرو آمدم!
هرچه صدایم را پس کله ام انداختم و گفتم نه !
اثر نکرد که نکرد.
آخر هفته رسید، و من در این فکر بودم که چطور پسر حاج سعادتی را دک کنم تا دیگر پیدایش نشود.
اما امان از دنیا و بازی هایش!
به عشق در نگاه اول ایمان دارید؟
حق دارید که قبولش نداشته باشید من هم تا وقتی او را ندیده بودم ایمان نداشتم!
از آنروز پسر حاج سعادتی برایم شد نیمه که چه عرض کنم، کل وجود گم شده ام.
به گمانم قبل دیدن او هیچوقت زندگی نکرده بودم.
درست است که پسر حاج سعادتی کم میگفت دوستت دارم ولی عاشقانه های بقچه پیچ شده ی گاه و بیگاهش هر روز بیشتر از دیروز عاشقم کرد.
خدابیامرز خانجانم میگفت:
قرار نیست همیشه عاشق پسری بشویم که حرفهای عاشقانه میزند و دم به دیقه تصدقمان میرود.
گاهی مردهایی هستند مثل حاج بابات که هیچوقت دوستت دارم هایشان را به زبان نیاوردند،
ولی میشود واو به واو این کلمه را از کارهایشان متوجه شوی.
میگفت: عشق های امروزی پر از تصدقت شوم هایست که نه به دردمان میخورد نه تعهد میاورد.
#سولماز_بختیاری
@bakhtiari_solmaz
۶.۰k
۳۰ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.