مست میشد با نگاهم بازوانم را گرفت
مست میشد با نگاهم بازوانم را گرفت
ساعتی در کافه از من استکانم را گرفت
گاه میخندید و گاهی برق میزد چشم او
با همین ترفند بخشی از زمانم را گرفت
با وجودِ حرفهای سرد و تکراری من
او ولی آهسته آهسته توانم را گرفت
نرم میشد قلبِ من در دستهای گرم او
مهربانی کرد و چَشمانش جهانم را گرفت
سایه ی خوشبختیِ عشقی که من میخواهَمَش
در نگاهش بود و از من آسمانم را گرفت
عطرِ خوش بوی تَنش مَست و خرابم کرده بود
آن گُل اندامی که سرمایِ بیانم را گرفت
با لبی آغشته بر رنگِ انارِ خوش گوار
بوسه ای زد بر لبانم تا که جانم را گرفت
ساعتی در کافه از من استکانم را گرفت
گاه میخندید و گاهی برق میزد چشم او
با همین ترفند بخشی از زمانم را گرفت
با وجودِ حرفهای سرد و تکراری من
او ولی آهسته آهسته توانم را گرفت
نرم میشد قلبِ من در دستهای گرم او
مهربانی کرد و چَشمانش جهانم را گرفت
سایه ی خوشبختیِ عشقی که من میخواهَمَش
در نگاهش بود و از من آسمانم را گرفت
عطرِ خوش بوی تَنش مَست و خرابم کرده بود
آن گُل اندامی که سرمایِ بیانم را گرفت
با لبی آغشته بر رنگِ انارِ خوش گوار
بوسه ای زد بر لبانم تا که جانم را گرفت
۵۴۰
۲۵ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.