پارت ۱۴۹
#پارت ۱۴۹
نازنین:
تقریبا ساعت دوازده بود امیر علی برگشت تونور کمی که تو اتاق بود نگاش کردم لباسشو عوض کرد مسواک زدواومد از پارچ رو میز اب ریخت ویکم خورد بعدم اروم اومد لبه ای تخت نشست آروم دراز کشید آرنجشوگذاشت رو چشاش
- امیر علی
آروم گفت : جونم
لبمو گزیدم چرا تا حالا به این حرفش توجه نمی کردم جونم
- بغلم نمی کنی
دستشو برداشت وصورتشو گرفت چرخوند طرفم وگفت : نه
خجالت کشیدم
- از من بدت میاد
زیر لب غرید : عصبیم رُز سر به سرم نزار
- قشنگ تو روم میگی نه بغلت نمی کنم
امیر علی : چیزی که از رو اجبار باشه رو نمی خوام
- چه اجباری ...مگه دیشب تو بغلت نبودم از اجبار بود ؟
بازم اشک هام سرازیر شد
امیر علی نشست وگفت : رُز تو رو به اون خدایی که می پرستی بسه همش گریه همش گریه ...چرا درکم نمی کنید
- مگه چی گفتم
امیر علی : چی مونده که بگی
- من که گفتم بهم وقت بده
دراز کشید ودوباره آرنجشو گذاشت رو چشاش اروم اروم گریه می کردم امیر علی که انقدر سنگ دل نبود آروم رفتم طرفش وسرمو گذاشتم رو بازوش وبوسه ای به بازوش زدم
انقدر چشاممی سوخت و خسته بود نمی دونم چطور خوابم برد
با حس گرمای دلپذیری اروم چشامو باز کردم تو بغل امیر علی بودم لبخند رو لبم نشست مگه می شد اون مهربون نباشه دستاش دور کمرم حلقه بود وصورتم قشنگ زیر گلوش بود آروم لبمو رو سیبک گلوش فشار دادم وعمیق بوسیدم به خودش فشردم وزمزمه مانند حرفی زد که متوجه نشدم
چشامو بستم ولی خواب از سرم پریده بود می دونستم دم صبح وامیر علی حتما رفته نمازشو خونده پس بیدار بود
- امیر علی نمازتو خوندی
امیر علی : اره تو می خوای بری بخونی بلند شو .
- نمی خونم
تکونی خورد وگفت : چرا ؟!
سرمو تو سینش قایم کردم وساکت شدم
امیر علی : بگو خانم چرا اومده تو بغل من
- خیلی بدی امیر علی
از بغلش دراومدم وپشت کردم بهش کشیدم تو بغلش وگفت : چه زودم بهش برمی خوره بخواب منم می خوام بخوابم
واسه اولین بار آرامش آغوشش رو با تموم وجودم حس کردم دستشو که رو پهلوم بود تو دست گرفتم واوردم بالا اوردم وبوسیدم
کنار گوشم رو بوسید ودیگه هر دوخوابیدیم
نازنین:
تقریبا ساعت دوازده بود امیر علی برگشت تونور کمی که تو اتاق بود نگاش کردم لباسشو عوض کرد مسواک زدواومد از پارچ رو میز اب ریخت ویکم خورد بعدم اروم اومد لبه ای تخت نشست آروم دراز کشید آرنجشوگذاشت رو چشاش
- امیر علی
آروم گفت : جونم
لبمو گزیدم چرا تا حالا به این حرفش توجه نمی کردم جونم
- بغلم نمی کنی
دستشو برداشت وصورتشو گرفت چرخوند طرفم وگفت : نه
خجالت کشیدم
- از من بدت میاد
زیر لب غرید : عصبیم رُز سر به سرم نزار
- قشنگ تو روم میگی نه بغلت نمی کنم
امیر علی : چیزی که از رو اجبار باشه رو نمی خوام
- چه اجباری ...مگه دیشب تو بغلت نبودم از اجبار بود ؟
بازم اشک هام سرازیر شد
امیر علی نشست وگفت : رُز تو رو به اون خدایی که می پرستی بسه همش گریه همش گریه ...چرا درکم نمی کنید
- مگه چی گفتم
امیر علی : چی مونده که بگی
- من که گفتم بهم وقت بده
دراز کشید ودوباره آرنجشو گذاشت رو چشاش اروم اروم گریه می کردم امیر علی که انقدر سنگ دل نبود آروم رفتم طرفش وسرمو گذاشتم رو بازوش وبوسه ای به بازوش زدم
انقدر چشاممی سوخت و خسته بود نمی دونم چطور خوابم برد
با حس گرمای دلپذیری اروم چشامو باز کردم تو بغل امیر علی بودم لبخند رو لبم نشست مگه می شد اون مهربون نباشه دستاش دور کمرم حلقه بود وصورتم قشنگ زیر گلوش بود آروم لبمو رو سیبک گلوش فشار دادم وعمیق بوسیدم به خودش فشردم وزمزمه مانند حرفی زد که متوجه نشدم
چشامو بستم ولی خواب از سرم پریده بود می دونستم دم صبح وامیر علی حتما رفته نمازشو خونده پس بیدار بود
- امیر علی نمازتو خوندی
امیر علی : اره تو می خوای بری بخونی بلند شو .
- نمی خونم
تکونی خورد وگفت : چرا ؟!
سرمو تو سینش قایم کردم وساکت شدم
امیر علی : بگو خانم چرا اومده تو بغل من
- خیلی بدی امیر علی
از بغلش دراومدم وپشت کردم بهش کشیدم تو بغلش وگفت : چه زودم بهش برمی خوره بخواب منم می خوام بخوابم
واسه اولین بار آرامش آغوشش رو با تموم وجودم حس کردم دستشو که رو پهلوم بود تو دست گرفتم واوردم بالا اوردم وبوسیدم
کنار گوشم رو بوسید ودیگه هر دوخوابیدیم
۱۴.۶k
۲۲ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.