پارت ۱۴۳
#پارت ۱۴۳
نازنین :
نشسته بودم تو سالن وداشتم درودیوار رو نگاه می کردم
- زن دایی...
سرمو بلند کردم شادی اومد بغلم کردوگفت : چرا اینجا نشستی بیا بریم تو حیاط
- مامانت اومده
شادی : اره بریم
با شادی رفتیم تو حیاط نشسته همه نشسته بودن سلام کردم ونشستم کنار الهام شوهرش نبود داشت با حاجی حرف می زد که شوهرش مشکل مالی داره امیر علی هم داشت با شادی حرف می زد انگار در مورد درسش بود آرمان رو بغل کردم خودشو کشید طرف امیر علی وگفت : بابا
با این حرفش همه شاکت شدن ومن اخم کردم
حاجی : جان بابا ...با توه امیر علی
امیر علی چه زود فهمید از این حرف بدم اومده گفت : جونم عمو
حاجی : وقتی بچه بابا صدات می زنه چرا میگی عمو
امیر علی : باباش من نیستم من عموشم تا ابدم نوکرشم ولی باید بدونه باباش کیه
آرمان رو بغل کردم ورفتم داخل حاجی چه زود یادش رفته بود ارمان پسر امیر حسینه همونطور که خودم داشتم فراموشش می کردم وامیر علی قشنگ داشت جاش رو می گرفت چه راحت خام ونرم شدم گریه ام گرفته بود وبغض داشت خفه ام می کرد
- رُز...
لبمو گاز گرفتم
امیر علی اومد کنارم نشست وگفت : ما هیچ کدوم امیر حسین رو فراموش نکردیم با خودت خیالاتی نکنی آرمان چون شنیده به حاجی می گفتم بابا این حرفو زده
- نمی خوام باباش باشی امیر علی
امیر علی : می دونم ونیستم ولی تو رو خدا اینجوری رفتار نکن که همه فکر کنن من برات هیچ ارزشی ندارم از ازمن دلخوری ومن برات مهم نیستم به خودم بگو جلو کسی همچین رفتارایی نکن
- چه ربطی به تو داره من جلو کسی بد باهات برخورد نکردم فقط ترسیدم نکنه تو خواستی آرمان بابا صدات بزنه
امیر علی : من نخواستم
بلند شد ورفت آرمان نگاهم می کرد قاب عکس امیر حسین رو آوردم روبه روش گذاشتم وگفتم : این بابای توه بابات امیر حسین ...بگو بابا
چشای متعجب آرمان روی عکس بود باید هرروز بهش می گفتم تا به خاطترش بسپاره که باباش کیه
نازنین :
نشسته بودم تو سالن وداشتم درودیوار رو نگاه می کردم
- زن دایی...
سرمو بلند کردم شادی اومد بغلم کردوگفت : چرا اینجا نشستی بیا بریم تو حیاط
- مامانت اومده
شادی : اره بریم
با شادی رفتیم تو حیاط نشسته همه نشسته بودن سلام کردم ونشستم کنار الهام شوهرش نبود داشت با حاجی حرف می زد که شوهرش مشکل مالی داره امیر علی هم داشت با شادی حرف می زد انگار در مورد درسش بود آرمان رو بغل کردم خودشو کشید طرف امیر علی وگفت : بابا
با این حرفش همه شاکت شدن ومن اخم کردم
حاجی : جان بابا ...با توه امیر علی
امیر علی چه زود فهمید از این حرف بدم اومده گفت : جونم عمو
حاجی : وقتی بچه بابا صدات می زنه چرا میگی عمو
امیر علی : باباش من نیستم من عموشم تا ابدم نوکرشم ولی باید بدونه باباش کیه
آرمان رو بغل کردم ورفتم داخل حاجی چه زود یادش رفته بود ارمان پسر امیر حسینه همونطور که خودم داشتم فراموشش می کردم وامیر علی قشنگ داشت جاش رو می گرفت چه راحت خام ونرم شدم گریه ام گرفته بود وبغض داشت خفه ام می کرد
- رُز...
لبمو گاز گرفتم
امیر علی اومد کنارم نشست وگفت : ما هیچ کدوم امیر حسین رو فراموش نکردیم با خودت خیالاتی نکنی آرمان چون شنیده به حاجی می گفتم بابا این حرفو زده
- نمی خوام باباش باشی امیر علی
امیر علی : می دونم ونیستم ولی تو رو خدا اینجوری رفتار نکن که همه فکر کنن من برات هیچ ارزشی ندارم از ازمن دلخوری ومن برات مهم نیستم به خودم بگو جلو کسی همچین رفتارایی نکن
- چه ربطی به تو داره من جلو کسی بد باهات برخورد نکردم فقط ترسیدم نکنه تو خواستی آرمان بابا صدات بزنه
امیر علی : من نخواستم
بلند شد ورفت آرمان نگاهم می کرد قاب عکس امیر حسین رو آوردم روبه روش گذاشتم وگفتم : این بابای توه بابات امیر حسین ...بگو بابا
چشای متعجب آرمان روی عکس بود باید هرروز بهش می گفتم تا به خاطترش بسپاره که باباش کیه
۱۵.۵k
۲۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.