پارت ۱۴۲
#پارت ۱۴۲
نازنین:
نگاهی به امیر علی انداختم که چه اروم خواب بود چراغ رو خاموش کردم
- انگار از جنگ اومده
سرمو گذاشتم رو بالش ولی چرا بالش انقدر داغ بود متعجب نگاه کردم خندم گرفته بود بازوی امیر علی چه شباهتی به بالش داشت سرمو گذاشتم رو بازوش چشام داشت گرم می شد دست امیر علی رو روی موهام حس کردم لبخند زدم وکم کم خوابم برد
با صدای آروم دراز خواب بیدار شدم امیر علی هنوز خواب بود رفتم ودر رو باز کردم حاجیه بود با لبخند گفت: نمی خواید بیاین پایین ساعت ده امیر علی کی اومد
- اخر شب بود انقدر خسته بود برای نمازصبح هم بیدار نشد
حاجیه : پس بزار بخوابه بچه ام این مدت خیلی گرفته بود آرمان رو می برم پایین
- باشه
با رفتن حاجیه برگشتم وامیر علی رو نگاه کردم هنوز همونجوری که دیشب خوابیده بودخواب بودچقدر خسته بود لباس عوض کردم ورفتم جلو آینه نشستم وموهام رو شونه می زدم
- موهات انقدر بلنده اذیتت نمی کنه
برگشتم نگاش کردم وگفتم : نه
امیر علی : ولی منو اذیت می کنه
خوابالود نشسته بود لبخند زدم وگفتم: خسته ای بخواب
امیر علی : فکر کنم خیلی خوابیدم جام خیلی خوب بود
لبخند زدم وموهام رو بافتم وبلند شدم امیر علی نبود رفتم پایین آرمان داشت کارتون می دید رفتم تو آشپزخونه مریم داشت واسه نهار ماهی آماده می کرد تو یه سینی یه صبحانه سبک اماده کردم تا وقتی امیر علی اومد پایین باهم بخوریم
- مریم خانم مامان جون نیست
مریم خانم : گفت میره شاهچراغ با مادرتون رفتن
- اها
برگشتم دیدم امیر علی پشت سرمه از ترس تکونی خوردم
امیر علی : تازه اومدم چت شد
- ترسیدم
رفتیم تو سالن امیر علی رفت کنار آرمان وقربون صدقه اش می رفت
امیر علی : عشق من بیا بغل عمو ببینم
آرمان خندید واومد بغل من وسرشو تو سینم قایم کرد
- یه مدت نمیومدی طرفش ازت خجالت می کشه
امیر علی : ببخشی عمویی بیا دیگه دلم واسه ات تنگ شده
آرمان رو از بغلم کشید وبغلش کردتو سرشو بوسید وگردنشو بویید وبوسید آرمان غش کرد از خنده
- یه چیزی بخور
چند لقمه بیشتر نخورد وبا آرمان سرگرم شد وبا هم رفتن تو حیاط منم سینی رو بردم ومی خواستم به مریم خانم کمک کنم اجازه نمی داد بی حوصله رفتم تو سالن وپشت پنجره حاجی داشت با گل ها خودش رو سرگرم می کرد امیر علی هم آرمان رو گذاشته بود رو تاب وتابش می دادبا لبخند نگاشون می کردم کاش امیر حسین بود وبزرگ شدن پسرشو می دید
نازنین:
نگاهی به امیر علی انداختم که چه اروم خواب بود چراغ رو خاموش کردم
- انگار از جنگ اومده
سرمو گذاشتم رو بالش ولی چرا بالش انقدر داغ بود متعجب نگاه کردم خندم گرفته بود بازوی امیر علی چه شباهتی به بالش داشت سرمو گذاشتم رو بازوش چشام داشت گرم می شد دست امیر علی رو روی موهام حس کردم لبخند زدم وکم کم خوابم برد
با صدای آروم دراز خواب بیدار شدم امیر علی هنوز خواب بود رفتم ودر رو باز کردم حاجیه بود با لبخند گفت: نمی خواید بیاین پایین ساعت ده امیر علی کی اومد
- اخر شب بود انقدر خسته بود برای نمازصبح هم بیدار نشد
حاجیه : پس بزار بخوابه بچه ام این مدت خیلی گرفته بود آرمان رو می برم پایین
- باشه
با رفتن حاجیه برگشتم وامیر علی رو نگاه کردم هنوز همونجوری که دیشب خوابیده بودخواب بودچقدر خسته بود لباس عوض کردم ورفتم جلو آینه نشستم وموهام رو شونه می زدم
- موهات انقدر بلنده اذیتت نمی کنه
برگشتم نگاش کردم وگفتم : نه
امیر علی : ولی منو اذیت می کنه
خوابالود نشسته بود لبخند زدم وگفتم: خسته ای بخواب
امیر علی : فکر کنم خیلی خوابیدم جام خیلی خوب بود
لبخند زدم وموهام رو بافتم وبلند شدم امیر علی نبود رفتم پایین آرمان داشت کارتون می دید رفتم تو آشپزخونه مریم داشت واسه نهار ماهی آماده می کرد تو یه سینی یه صبحانه سبک اماده کردم تا وقتی امیر علی اومد پایین باهم بخوریم
- مریم خانم مامان جون نیست
مریم خانم : گفت میره شاهچراغ با مادرتون رفتن
- اها
برگشتم دیدم امیر علی پشت سرمه از ترس تکونی خوردم
امیر علی : تازه اومدم چت شد
- ترسیدم
رفتیم تو سالن امیر علی رفت کنار آرمان وقربون صدقه اش می رفت
امیر علی : عشق من بیا بغل عمو ببینم
آرمان خندید واومد بغل من وسرشو تو سینم قایم کرد
- یه مدت نمیومدی طرفش ازت خجالت می کشه
امیر علی : ببخشی عمویی بیا دیگه دلم واسه ات تنگ شده
آرمان رو از بغلم کشید وبغلش کردتو سرشو بوسید وگردنشو بویید وبوسید آرمان غش کرد از خنده
- یه چیزی بخور
چند لقمه بیشتر نخورد وبا آرمان سرگرم شد وبا هم رفتن تو حیاط منم سینی رو بردم ومی خواستم به مریم خانم کمک کنم اجازه نمی داد بی حوصله رفتم تو سالن وپشت پنجره حاجی داشت با گل ها خودش رو سرگرم می کرد امیر علی هم آرمان رو گذاشته بود رو تاب وتابش می دادبا لبخند نگاشون می کردم کاش امیر حسین بود وبزرگ شدن پسرشو می دید
۱۶.۲k
۲۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.