داد:پرتابش کن، تمام خاطراتش را نابود کن؛ مبادا که چشمت به
داد:پرتابش کن، تمام خاطراتش را نابود کن؛ مبادا که چشمت بهشان بیفتد و هوایی شوی! هوایی زمرد چشمانش!هوایی پیچش موهایش! هوایی عطر صدایش! هوایی عشق دروغین کلامش! چشمانش را بست و عکس را برداشت تا به سمتی پرتاب کند، ناگهان صدای قلبش را شنید، دل بی صاحبش ناله سر داده بود: که ای لامروت! مگر من میتوانم لحظه ای بی او؟تمام زورش را میزد که او بی خیال گرفتن نفسش شود. به هیچ چیز فکر نمی کرد جز تقلاهای قلبش. قلبش دیوانه شده بود، طوری خود را به سینه اش می کوبید که انگار سالهاست در آنجا زندانی است. صدای زنگ در بلند شد. نه! الان وقتش نیست، حوصله هیچکس را نداشت. به آیفون نگاه کرد و چهره مهراد را دید، رفیق چندین و چندساله اش. در را باز کرد و خود را روی مبل انداخت و منتظر شد تا مهراد وارد شود. چند تقه ای به در خورد و در باز شد. مهراد با لبخند اعصاب خورد کنی به او نگاه میکرد. با خوشحالی سلام داد اما او هیچ جوابی نداد و تنها چشم به رفیق روزهای سختش سپرده بود. با خود فکر کرد؛ بودن او در کنارش خوب است؛ اصلا اینطور دوستی هیچگاه نباید در جدول نیازمندی های دل کسی باشد، اینها الزامات وجودی هرکسی هستند. تعجب را میتوانست در چشمان مهراد بخواند. اگر از او می پرسید چه شده چه باید میگفت؟ پس از سه ثانیه همین سوال را پرسید. تنها نگاهش کرد. نگرانی از چهره مهراد می بارید. چه باید می گفت؟ حرفی برای گفتن نداشت. درواقع اصلا نمی توانست حرف بزند. تمام حرف ها راه گلویش را بسته بودند. #fatemeh47751 💙 💙 💙
۴.۵k
۱۶ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.