پارت۱۱۴
پارت۱۱۴
***نوشین***
نیمه شب از ویلا زدم بیرون. رفتم جایی که با ارمان قرار داشتم.میدونستم سپهر هم باهاشه.امشب کارشو تموم میکردم.یه جاده جنگلی بود.یه جاده بزرگ...اون اطراف کسی زندگی نمیکرد و تقریبا متروکه بود.صدای رعد و برق باعث شد سرمو بالا بگیرم و به آسمون نگاه کنم.بارون قطره قطره شروع به باریدن کرد.کت مشکیمو بیشتر به خودم فشردم و دستامو توی جیبام گذاشتم.
چند دقیقه بیشتر منتظر نموندم که صدای ارمان از پشت سرم اومد
_نوشین...
برگشتم و نگاهش کردم.با چشم دنبال سپهر میگشتم.بدون هیچ حرف دیگه ای گفتم
_اون کجاست؟
بدون توجه به سوالم گفت
_هنوز گردنبندی که برات گرفتم گردنته.
_اون کجاست ارمان؟
یه رعد و برق دیگه برای ثانیه ای همه جا رو روشن کرد.
_هنوز منو دوست داری پس بزار کمکت کنم.
حرفی نزدم.داشتم عصبی میشدم.
_جواب منو بده
_داری اشتباه بزرگی میکنی.
دستام مشت شدن.از عصبانیت تند نفس میکشیدم.
_سپهر کجاست؟
_اینجام...
پشت سرم ایستاده بود.
معطل نکردم و چشمامو بستم.وردی که تمام این مدت حفظ شده بودم و توی سرم حک شده بود رو خوندم...
هنوز ورد تموم نشده بود که صدای مامانو شنیدم...
_نوشین صبر کن.
پشت سرم بود اما برنگشتم.
_سپهر این کارو نکرد.اون کسی بود که منو نجات داد...تورو نجات داد.
پوزخندی زدم و گفتم
_مامان اگه میخوای با این حرفای دروغ منو منصرف کنی دیگه خیلی دیره.
با صدایی که شنیدم یادم رفت نفس کشیدن چجوری بود.صدایی که فکر میکردم هیچ وقت نمیشنوم...بغض گلومو محکم فشار میداد و دستام یخ کرده بودن.آروم برگشتم تا مطمئن شم درست شنیدم.
_میلاد؟
خودش بود.میلاد بود که چند قدم دور تر از من ایستاده بود و با لبخند نگام میکرد.اشکای مزاحمو که دیدمو تار میکردن با پشت دست پاک کردم.با لبخند گفت
_هنوز همون قدر لجبازی...
بارون شدید شده بود و موهام خیس خیس شده بودن.
دستاشو باز کرد و ابروهاشو بالا انداخت
_دلت برام تنگ نشده بود؟
انگار لحظه ای یادم رفت که چرا اونجام و میخوام چیکار کنم.فقط دوییدم سمت میلاد و محکم بغلش کردم و بغضم شکست.یه دستشو روی سرم گذاشت و بغلم کرد.از گریه نمیتونستم حرفی بزنم.
***سپهر***
نوشین با دیدن میلاد همه چیزو فراموش کرد.وقتی توی بغلش بود به میلاد اشاره کردم که وقتشه.
میلاد سری تکون داد و گردنبندو از جیبش دراورد و سریع به گردن نوشین انداخت.
نوشین ناباورانه نگاش کرد و چند قدم عقب رفت.من پشت سرش و آرمان روبروش ایستاده بودیم.شروع کردیم به اجرا کردن جادوی نور.
میلاد از نوشین فاصله گرفت و غمگین نگاهش کرد.
نوشین هنوز گیج بود و نفهمیده بود قراره چه اتفاقی بیفته...
***نوشین***
نیمه شب از ویلا زدم بیرون. رفتم جایی که با ارمان قرار داشتم.میدونستم سپهر هم باهاشه.امشب کارشو تموم میکردم.یه جاده جنگلی بود.یه جاده بزرگ...اون اطراف کسی زندگی نمیکرد و تقریبا متروکه بود.صدای رعد و برق باعث شد سرمو بالا بگیرم و به آسمون نگاه کنم.بارون قطره قطره شروع به باریدن کرد.کت مشکیمو بیشتر به خودم فشردم و دستامو توی جیبام گذاشتم.
چند دقیقه بیشتر منتظر نموندم که صدای ارمان از پشت سرم اومد
_نوشین...
برگشتم و نگاهش کردم.با چشم دنبال سپهر میگشتم.بدون هیچ حرف دیگه ای گفتم
_اون کجاست؟
بدون توجه به سوالم گفت
_هنوز گردنبندی که برات گرفتم گردنته.
_اون کجاست ارمان؟
یه رعد و برق دیگه برای ثانیه ای همه جا رو روشن کرد.
_هنوز منو دوست داری پس بزار کمکت کنم.
حرفی نزدم.داشتم عصبی میشدم.
_جواب منو بده
_داری اشتباه بزرگی میکنی.
دستام مشت شدن.از عصبانیت تند نفس میکشیدم.
_سپهر کجاست؟
_اینجام...
پشت سرم ایستاده بود.
معطل نکردم و چشمامو بستم.وردی که تمام این مدت حفظ شده بودم و توی سرم حک شده بود رو خوندم...
هنوز ورد تموم نشده بود که صدای مامانو شنیدم...
_نوشین صبر کن.
پشت سرم بود اما برنگشتم.
_سپهر این کارو نکرد.اون کسی بود که منو نجات داد...تورو نجات داد.
پوزخندی زدم و گفتم
_مامان اگه میخوای با این حرفای دروغ منو منصرف کنی دیگه خیلی دیره.
با صدایی که شنیدم یادم رفت نفس کشیدن چجوری بود.صدایی که فکر میکردم هیچ وقت نمیشنوم...بغض گلومو محکم فشار میداد و دستام یخ کرده بودن.آروم برگشتم تا مطمئن شم درست شنیدم.
_میلاد؟
خودش بود.میلاد بود که چند قدم دور تر از من ایستاده بود و با لبخند نگام میکرد.اشکای مزاحمو که دیدمو تار میکردن با پشت دست پاک کردم.با لبخند گفت
_هنوز همون قدر لجبازی...
بارون شدید شده بود و موهام خیس خیس شده بودن.
دستاشو باز کرد و ابروهاشو بالا انداخت
_دلت برام تنگ نشده بود؟
انگار لحظه ای یادم رفت که چرا اونجام و میخوام چیکار کنم.فقط دوییدم سمت میلاد و محکم بغلش کردم و بغضم شکست.یه دستشو روی سرم گذاشت و بغلم کرد.از گریه نمیتونستم حرفی بزنم.
***سپهر***
نوشین با دیدن میلاد همه چیزو فراموش کرد.وقتی توی بغلش بود به میلاد اشاره کردم که وقتشه.
میلاد سری تکون داد و گردنبندو از جیبش دراورد و سریع به گردن نوشین انداخت.
نوشین ناباورانه نگاش کرد و چند قدم عقب رفت.من پشت سرش و آرمان روبروش ایستاده بودیم.شروع کردیم به اجرا کردن جادوی نور.
میلاد از نوشین فاصله گرفت و غمگین نگاهش کرد.
نوشین هنوز گیج بود و نفهمیده بود قراره چه اتفاقی بیفته...
۴.۸k
۱۵ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.