شاید خنده دار باشه ، اما من اول دبستان که بودم از مدرسه ف
شاید خنده دار باشه ، اما من اول دبستان که بودم از مدرسه فرار میکردم ، فرار نمیکردم که برم دنبال بازیگوشی یا برم گل کوچیک بازی کنم تو کوچه ، فرار میکردم و می دویدم تا خود خونه
یکی دو دفعه اول مامانم رسوندم تا مدرسه و تحویلم داد ، اول نصیحت بود ، بعد تهدید شد ، آخر سر دعوا
کار به جایی کشید که یکیو با صندلی گذاشتن دم در مدرسه ، فقط واسه من
واسه فراری مدرسه
همکلاسیام همه فهمیده بودن ، همه بهم میخندیدن اما بازم من فرار میکردم
که برم خونه ، که برسم پیش مامانم
حتی طوری شد که مامانم باهام میومد سر کلاس ، منو مامانم روی یه نیکمت مینشستیم
ولی چرا ؟ دلم چی میخواست ؟
حتما یه دلیلی داشت
اره داشت ، چیزی که ارزش مسخره شدن و خجالت کشیدن جلوی همه رو داشت
فقط یه حس دلتنگی ، یه حس غربت بود
خونوادمو میخواستم ، مامانمو میخواستم ، همون صب تا ظهرم دلم تنگ میشد واسه خونه ، وگرنه بچه ی شیطونی نبودم ، نه صدام در میومد ، نه سر زبون داشتم ، نه تنبل بودم
حالا بعد از ۱۹ سال دوباره شدم همون پسر فراری ، اما حالا دیگه از مدرسه فرار نمیکنم ، از دوستام فرار میکنم ، از فامیل فراریم ، از درسام ، کتابام ، از دانشگاه
اما من آدم مغروری نیستم
فرار نمیکنم واسه اینکه دوسشون نداشته باشم ، فرار نمیکنم که درس نخونم ، فرار میکنم چون غریبن واسم ، چون حس میکنم توی غربتم
یه غربت عین همون سال ، غربت نبودن تو ، غربت نداشتن تو
اما میدونی چیه ، الان دیگه غربت خونه و مامانی نیست ، تو نیستی که باهام بیای سر کلاس الفبا
تو نیستی که توی دانشگاه غریبی نکنم
و من نمیدونم تا کی قراره فرار کنم ، تا کجا
یکی دو دفعه اول مامانم رسوندم تا مدرسه و تحویلم داد ، اول نصیحت بود ، بعد تهدید شد ، آخر سر دعوا
کار به جایی کشید که یکیو با صندلی گذاشتن دم در مدرسه ، فقط واسه من
واسه فراری مدرسه
همکلاسیام همه فهمیده بودن ، همه بهم میخندیدن اما بازم من فرار میکردم
که برم خونه ، که برسم پیش مامانم
حتی طوری شد که مامانم باهام میومد سر کلاس ، منو مامانم روی یه نیکمت مینشستیم
ولی چرا ؟ دلم چی میخواست ؟
حتما یه دلیلی داشت
اره داشت ، چیزی که ارزش مسخره شدن و خجالت کشیدن جلوی همه رو داشت
فقط یه حس دلتنگی ، یه حس غربت بود
خونوادمو میخواستم ، مامانمو میخواستم ، همون صب تا ظهرم دلم تنگ میشد واسه خونه ، وگرنه بچه ی شیطونی نبودم ، نه صدام در میومد ، نه سر زبون داشتم ، نه تنبل بودم
حالا بعد از ۱۹ سال دوباره شدم همون پسر فراری ، اما حالا دیگه از مدرسه فرار نمیکنم ، از دوستام فرار میکنم ، از فامیل فراریم ، از درسام ، کتابام ، از دانشگاه
اما من آدم مغروری نیستم
فرار نمیکنم واسه اینکه دوسشون نداشته باشم ، فرار نمیکنم که درس نخونم ، فرار میکنم چون غریبن واسم ، چون حس میکنم توی غربتم
یه غربت عین همون سال ، غربت نبودن تو ، غربت نداشتن تو
اما میدونی چیه ، الان دیگه غربت خونه و مامانی نیست ، تو نیستی که باهام بیای سر کلاس الفبا
تو نیستی که توی دانشگاه غریبی نکنم
و من نمیدونم تا کی قراره فرار کنم ، تا کجا
۹.۷k
۰۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.