مرا باور کن
مرا باور کن
پارت ۱۵:
ریاء:
- اون جثه ها.....مال...مادرجون و...سماء بودن
دلبر- چیییییی؟ بگو بخدا
چشای دلبر اندازه ی توپ پینگ پونگ شده بود
- به جون تو واقعیته
دلبر- حالا چکار میکنی
- میشنم به تو ذل میزنم و درضمن مادر جون سه روزه دیگه بر میگرده خودش و سماء و تیاء
دلبر- اها. راستی ریاء این خوابتو که نگفتی به دانیال
- نه نگفتم حتی اگه بخوام بگم فکر میکنی باورم میکنه
دلبر- راست میگی ولی تلاش کن چون دانیال به تو اعتماده بعید میدونم باورت نکنه
- وایسا الان بهش زنگ میزنم بیاد اینجا
دلبر - اوااا چرا می خوای بهش زنگ بزنی
- دلبر این موضوع خیلی مهمه من به کمکش نیاز دارم
تلفونو گرفتم و به دانیال زنگ زدم بعد از چند بوق جواب داد
دانیال - بله. خانم نیک فعلا کار دارم میتونی بعدا زنگ بزنی
- دانیال همین حالا بیا به کافی شاپ که نزدیکه بیمارستان کار مهمی با تو دارم ( بعد تو صورتش قطع کردم)
دلبر- چی گفت می یاد یا نه؟
- صدر درصد می یاد چون تو صورتش قطع کردم
دلبر- چرا این کارو کردی ؟
- تا زود بیاد خنگ
دلبر- خنگ خودتی
- اره خنگ از پس باتو همنشینی کردم
دلبر- باعث افتخارمه
ـ تسلیمم کم اوردم خنگول
دلبر- چه عجب کم اوردی ریاء خانم
- این به خودم مربوطه چرا کم اوردم رفیق
بعد از ربع ساعت آق دانی تشریف اورد صورتش یکمی قرمز بود انگار بچه ام عصبانیه
دلبر- سلام دانیال
دانیال- سلام
و روی میز روبروی من نشست و چپ چپ به من نگاه میکنه یعنی کارتو بعدا تلافی میکنم
دانیال- خوب ریاء چه کار مهمی داشتی که منو از کارم کشوندی
همه ماجرای اون رویا و رویای دبشب بهش گفتم
و چیزای زیادی یعنی من هر خوابی را میبینم یعنه خودش میشه دلبرم هم همه ی حرف های منو تأیید کرد
- دانیال تو باید مرا باور کنی چون به کمکت نیاز دارم
دانیال- باور کرون این ماجرا یکمی سخته باید یکمی وقت بگذره و مادرجون از شمال بیاد اونوقت بهت کمک میکنم
**************
ریاء:
سه روز گذشت و امروز قراره مادر جون و دخترا بیان تا این موضوعو درمیون بزاریم ولی از دیشب تا امروز بدجوری دلشوره دارم به دانیال و دلبر گفتم ولی گفتن که هیچی نمیشه
ساعت ۱۵:۵۶ و هنوز مادرجون نیومده قراره ۱۵:۰۰ بیان
دانیال و اقا حمید رفتن اونارو بیارن
چون مادرجون و دخترا با ماشین کرایه اومدن
ساعت ۱۶:۱۵ دقیقه و نیومدن به دانیال زنگ زدم ولی جواب نمیده
- خاله فکر نمی کنی خیلی دیر کردن. من بدجوری دلشوره دارم
خالم- نه انشالله چیزی نمیشه ریاء جون
تقربا ساعت ۱۷ بود که صدای ماشینه دانیالو شینیدم
به طرفه ماشین رفتم که دانیالو دیدم
- دانیال مادرجون کجاست چرا باتو نیومده. هاااا فهمیدم با اقا حمید اومد پس سماء کجاست من فقط تیاء می بینم اونم مثل تیاء تو ماشین اقا حمید خوابه دانیال جوابم بده
.....ادامه دارد..
پارت ۱۵:
ریاء:
- اون جثه ها.....مال...مادرجون و...سماء بودن
دلبر- چیییییی؟ بگو بخدا
چشای دلبر اندازه ی توپ پینگ پونگ شده بود
- به جون تو واقعیته
دلبر- حالا چکار میکنی
- میشنم به تو ذل میزنم و درضمن مادر جون سه روزه دیگه بر میگرده خودش و سماء و تیاء
دلبر- اها. راستی ریاء این خوابتو که نگفتی به دانیال
- نه نگفتم حتی اگه بخوام بگم فکر میکنی باورم میکنه
دلبر- راست میگی ولی تلاش کن چون دانیال به تو اعتماده بعید میدونم باورت نکنه
- وایسا الان بهش زنگ میزنم بیاد اینجا
دلبر - اوااا چرا می خوای بهش زنگ بزنی
- دلبر این موضوع خیلی مهمه من به کمکش نیاز دارم
تلفونو گرفتم و به دانیال زنگ زدم بعد از چند بوق جواب داد
دانیال - بله. خانم نیک فعلا کار دارم میتونی بعدا زنگ بزنی
- دانیال همین حالا بیا به کافی شاپ که نزدیکه بیمارستان کار مهمی با تو دارم ( بعد تو صورتش قطع کردم)
دلبر- چی گفت می یاد یا نه؟
- صدر درصد می یاد چون تو صورتش قطع کردم
دلبر- چرا این کارو کردی ؟
- تا زود بیاد خنگ
دلبر- خنگ خودتی
- اره خنگ از پس باتو همنشینی کردم
دلبر- باعث افتخارمه
ـ تسلیمم کم اوردم خنگول
دلبر- چه عجب کم اوردی ریاء خانم
- این به خودم مربوطه چرا کم اوردم رفیق
بعد از ربع ساعت آق دانی تشریف اورد صورتش یکمی قرمز بود انگار بچه ام عصبانیه
دلبر- سلام دانیال
دانیال- سلام
و روی میز روبروی من نشست و چپ چپ به من نگاه میکنه یعنی کارتو بعدا تلافی میکنم
دانیال- خوب ریاء چه کار مهمی داشتی که منو از کارم کشوندی
همه ماجرای اون رویا و رویای دبشب بهش گفتم
و چیزای زیادی یعنی من هر خوابی را میبینم یعنه خودش میشه دلبرم هم همه ی حرف های منو تأیید کرد
- دانیال تو باید مرا باور کنی چون به کمکت نیاز دارم
دانیال- باور کرون این ماجرا یکمی سخته باید یکمی وقت بگذره و مادرجون از شمال بیاد اونوقت بهت کمک میکنم
**************
ریاء:
سه روز گذشت و امروز قراره مادر جون و دخترا بیان تا این موضوعو درمیون بزاریم ولی از دیشب تا امروز بدجوری دلشوره دارم به دانیال و دلبر گفتم ولی گفتن که هیچی نمیشه
ساعت ۱۵:۵۶ و هنوز مادرجون نیومده قراره ۱۵:۰۰ بیان
دانیال و اقا حمید رفتن اونارو بیارن
چون مادرجون و دخترا با ماشین کرایه اومدن
ساعت ۱۶:۱۵ دقیقه و نیومدن به دانیال زنگ زدم ولی جواب نمیده
- خاله فکر نمی کنی خیلی دیر کردن. من بدجوری دلشوره دارم
خالم- نه انشالله چیزی نمیشه ریاء جون
تقربا ساعت ۱۷ بود که صدای ماشینه دانیالو شینیدم
به طرفه ماشین رفتم که دانیالو دیدم
- دانیال مادرجون کجاست چرا باتو نیومده. هاااا فهمیدم با اقا حمید اومد پس سماء کجاست من فقط تیاء می بینم اونم مثل تیاء تو ماشین اقا حمید خوابه دانیال جوابم بده
.....ادامه دارد..
۶.۹k
۰۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.