مرا باور کن
مرا باور کن
پارت ۱۳:
ریاء:
هیچکی تو خونه نبود
تا شب همه اومدن و به خالم کمک کردم تا سفره رو راه بندازه
بعد از شام رفتم تو اتاقم و به مادرجون زنگ زدم تقریبا به مدت یه ساعت من و مادرجون حرف می زنم
تلفونو قطع کردم خوبه که مجانیه شارژم
فردا باید ساعت ۸برم بیمارستان فقط روزای پنج شنبه ساعت ۱۰میرم
به ساعت نگاه کردم ۱۱:۰۵ آلارم گوشیمو تنظیم کردم
پوتو رو ری خودم کشیدم و کم کم پلکام سنگین شدن
خوب لباسام اماده ان
- مامان من رفتم مدرسه
در راه مدرسه بودم ولی کسی تو خیابون نیست حتی پرنده ای
پر نمیزنه
به مدرسه رسیدم وارد شدم
مدرسه ی راهنماییم دو طبقه اس که کلاسمون تو طبقه ی بالاس از پله ها بلا رفتم که یهو برق قطع شد
- هی چرا برق قطع شد کسی اینجا هست
بعد خودمو توی راهروی مدرسه دیدم و یه چراغ کوچک که
فقط اون روشنه ولی نورش خیلی ضعیفه به سمت کلاسم
رفتم که هیچ میزی ندیدم مگه اینجا مدرسه نیست
یکمی که نگاه کردم
دوتا جثه ای دیدم که با یه ملفه ی سفید کامل بدنشون رو
پوشیده حتی صورتاشون
استرس همه وجودمو گرفته بدنم سرد سرد بود
به سمتشون رفتم و کفن یا همون ملافه رو از صورتی یکی
کشیدم پایین باد شدیدی وزید و کفن دومی از روی صورت
اون جثه کشید شد شروع کردم به جیق زدن و التماس کردن خدا که کسی منو تکون داد بعد منو سیلی زد
دانیال - ریاء بیدارشو چیزی نیست
زود چشمامو باز کردم و به دانیال نگاه کردم که روبروم نشسته
بود و هی منو تکون می داد و خالم روی چارچوب در اتاقم تکه
داده بود و چهره اش از نگرانی جمع شده
دانیال- ریاء حالت خوبه. فکر کنم یه کابوس بود
- آب می خوام(صدام خیلی گرفته بود)
خالم - من الان می یارم
دانیال - ریاء حالت خوبه
سرمو تکون دادم یعنی آره
دانیال - فردا همه ی کابوستو به من تعریف می کنی حالا استراحت کن
خالم واسم آب اورد
- ساعت چنده
دانیال -پنج صبحه .مامان برو بخواب تو هم حالت خوب نیست
خالم - ریاء مطمئنی حالت خوبه
- آره خاله حالم خوبه
خالم رفت تا دوباره بخوابه چون فردا کلی کار داره
دانیال - ریاء می خوای پیشت بخوابم
- نه نمی خواد
دانیال -شب بخیر
- لطفا چراغو روشن بزار
وقتی دانیال رفت فقط ذل زدم به دیوار و تا صبح خوابم نبرد
ادامه دارد......
پارت ۱۳:
ریاء:
هیچکی تو خونه نبود
تا شب همه اومدن و به خالم کمک کردم تا سفره رو راه بندازه
بعد از شام رفتم تو اتاقم و به مادرجون زنگ زدم تقریبا به مدت یه ساعت من و مادرجون حرف می زنم
تلفونو قطع کردم خوبه که مجانیه شارژم
فردا باید ساعت ۸برم بیمارستان فقط روزای پنج شنبه ساعت ۱۰میرم
به ساعت نگاه کردم ۱۱:۰۵ آلارم گوشیمو تنظیم کردم
پوتو رو ری خودم کشیدم و کم کم پلکام سنگین شدن
خوب لباسام اماده ان
- مامان من رفتم مدرسه
در راه مدرسه بودم ولی کسی تو خیابون نیست حتی پرنده ای
پر نمیزنه
به مدرسه رسیدم وارد شدم
مدرسه ی راهنماییم دو طبقه اس که کلاسمون تو طبقه ی بالاس از پله ها بلا رفتم که یهو برق قطع شد
- هی چرا برق قطع شد کسی اینجا هست
بعد خودمو توی راهروی مدرسه دیدم و یه چراغ کوچک که
فقط اون روشنه ولی نورش خیلی ضعیفه به سمت کلاسم
رفتم که هیچ میزی ندیدم مگه اینجا مدرسه نیست
یکمی که نگاه کردم
دوتا جثه ای دیدم که با یه ملفه ی سفید کامل بدنشون رو
پوشیده حتی صورتاشون
استرس همه وجودمو گرفته بدنم سرد سرد بود
به سمتشون رفتم و کفن یا همون ملافه رو از صورتی یکی
کشیدم پایین باد شدیدی وزید و کفن دومی از روی صورت
اون جثه کشید شد شروع کردم به جیق زدن و التماس کردن خدا که کسی منو تکون داد بعد منو سیلی زد
دانیال - ریاء بیدارشو چیزی نیست
زود چشمامو باز کردم و به دانیال نگاه کردم که روبروم نشسته
بود و هی منو تکون می داد و خالم روی چارچوب در اتاقم تکه
داده بود و چهره اش از نگرانی جمع شده
دانیال- ریاء حالت خوبه. فکر کنم یه کابوس بود
- آب می خوام(صدام خیلی گرفته بود)
خالم - من الان می یارم
دانیال - ریاء حالت خوبه
سرمو تکون دادم یعنی آره
دانیال - فردا همه ی کابوستو به من تعریف می کنی حالا استراحت کن
خالم واسم آب اورد
- ساعت چنده
دانیال -پنج صبحه .مامان برو بخواب تو هم حالت خوب نیست
خالم - ریاء مطمئنی حالت خوبه
- آره خاله حالم خوبه
خالم رفت تا دوباره بخوابه چون فردا کلی کار داره
دانیال - ریاء می خوای پیشت بخوابم
- نه نمی خواد
دانیال -شب بخیر
- لطفا چراغو روشن بزار
وقتی دانیال رفت فقط ذل زدم به دیوار و تا صبح خوابم نبرد
ادامه دارد......
۷.۰k
۳۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.