مرا باور کن
مرا باور کن
پارت ۱۲:
ریاء:
- دانیال دمت جیززز این جا عالیه
دانیال- بهت گفتم این جا عالیه
- دلبر روفرشی رو بنداز
دلبر و سیرین رو فرشی رو انداختن
کوله ام رو باز کردم شیش تا ساندویچ خیار و پنیر درست کرده بودم مبادا چیزی نشه و من از گرسنگی بمیرم
به همه فقط یه ساندویچ دادم و به خودم دوتا
دلبر - ریاء تو چقدر شکمویی
- اره شکمو هستم به تو چه
سیرین - حتی من به اندازه ی تو نمی خورم
- به جون ارواح عمه ات تو که در روز پنج تا وعده میخوری با
مخلفات اونوقت میگی به اندازت نمی خورم
دلبر- من با این کلامت موافقم👍
عرشیا - منم با حرفتون موافقم
- عرشیا کی نظر تو خواسته
دانیال - اقا عرشیا خوب خوردیش حالا هسته شو تف کن
بعد از استراحت و خوردن ساندویچ ها عزم رفتن کردیم
برگشتیم پایین
دانیال - ساعت ۱ ظهره بزار بریم رستوران غذا بخوریم
سوارماشین شدیم حرکت کردیم
دلبر:
رفتیم رستوران(....)
اول از همه من وارد شدم بعدش ریاء و سیرین اینبار عرشیا با ما بود مبادا آتش روشن نکنیم روی میز شیش نفره نشستیم بعد از چند دقیقه دانیال اومد
گارسونو صدا زد
دانیال - خوب چی می خواین؟
ریاء- جوجه
- منم جوجه
سیرین -me, too
دانیال- عرشیا تو هم جوجه می خوای
عرشیا- اره
بعد از خوردن ناهار من رفتم تا دستهامو بشورم تو راهرو
یه شخصی رو دیدم که خیلی آشناست
وااای این آرینه حالا چکار کنم داشت با دوستش صحبت میکنه متوجه حضور من نیست
واسه همین فرصتو غنیمت شموردم و به سمت بچه ها رفتم
- واای ریاء بدبخت شدم
همه ی بچه ها به من نگاه کردن
ریاء- دلبر چی شده چرا صورتت زرد شده
- آرین اینجاست اونو تو دستشویی ها دیدم داشت با دوستش صبحت میکنه متوجه حضور من نشد واسه همین فرار کردم اومدم اینجا حالا چکار کنم اگه منو اینجا ببینه صد در صد منو از شرکت بیرون می اندازه
ریاء- دانیال میشه کلید های ماشینو بدی
دانیال کلیدو به ریاء داد
ریاء - چند دقیقه دنبال من و دلبر بیایید تا از اینجا بریم
من و ریا به سمت ماشین رفتیم
به خودم و بد شانسیم لعنت می فرستادم اخه چرا همیشه اینطوریه
بعد از چند دقیقه بچه ها اومدن و به سمته خونه حرکت کردم
منو دم در خونم پیاده کردن
با کلید دره خونه رو باز کردم
هیچکی تو پذیرایی نبود رفتم تو آشپز خونه تا بلکه انسانی بنی بشری پیدا کنم ولی هیچکس نبود
فقط یه ورق به یخچال چسبیده بود
(دلبر ما رفتیم خونه بزرگت و تا شب نمی یاییم مواظب خودت باش .......مامانت)
وااای خدا دوباره تنهایی
ریاء:
وقتی رسیدیم خونه انقدر خسته بود که تا شماره ی سه خوابم برد😴
با خستگی و بدنی کوفت شده بیدار شدم به ساعت نگاه کردم
ساعت ۱۷:۲۳ رو نشون میده وای خیلی خوابیدم .........
ادامه دارد......
پارت ۱۲:
ریاء:
- دانیال دمت جیززز این جا عالیه
دانیال- بهت گفتم این جا عالیه
- دلبر روفرشی رو بنداز
دلبر و سیرین رو فرشی رو انداختن
کوله ام رو باز کردم شیش تا ساندویچ خیار و پنیر درست کرده بودم مبادا چیزی نشه و من از گرسنگی بمیرم
به همه فقط یه ساندویچ دادم و به خودم دوتا
دلبر - ریاء تو چقدر شکمویی
- اره شکمو هستم به تو چه
سیرین - حتی من به اندازه ی تو نمی خورم
- به جون ارواح عمه ات تو که در روز پنج تا وعده میخوری با
مخلفات اونوقت میگی به اندازت نمی خورم
دلبر- من با این کلامت موافقم👍
عرشیا - منم با حرفتون موافقم
- عرشیا کی نظر تو خواسته
دانیال - اقا عرشیا خوب خوردیش حالا هسته شو تف کن
بعد از استراحت و خوردن ساندویچ ها عزم رفتن کردیم
برگشتیم پایین
دانیال - ساعت ۱ ظهره بزار بریم رستوران غذا بخوریم
سوارماشین شدیم حرکت کردیم
دلبر:
رفتیم رستوران(....)
اول از همه من وارد شدم بعدش ریاء و سیرین اینبار عرشیا با ما بود مبادا آتش روشن نکنیم روی میز شیش نفره نشستیم بعد از چند دقیقه دانیال اومد
گارسونو صدا زد
دانیال - خوب چی می خواین؟
ریاء- جوجه
- منم جوجه
سیرین -me, too
دانیال- عرشیا تو هم جوجه می خوای
عرشیا- اره
بعد از خوردن ناهار من رفتم تا دستهامو بشورم تو راهرو
یه شخصی رو دیدم که خیلی آشناست
وااای این آرینه حالا چکار کنم داشت با دوستش صحبت میکنه متوجه حضور من نیست
واسه همین فرصتو غنیمت شموردم و به سمت بچه ها رفتم
- واای ریاء بدبخت شدم
همه ی بچه ها به من نگاه کردن
ریاء- دلبر چی شده چرا صورتت زرد شده
- آرین اینجاست اونو تو دستشویی ها دیدم داشت با دوستش صبحت میکنه متوجه حضور من نشد واسه همین فرار کردم اومدم اینجا حالا چکار کنم اگه منو اینجا ببینه صد در صد منو از شرکت بیرون می اندازه
ریاء- دانیال میشه کلید های ماشینو بدی
دانیال کلیدو به ریاء داد
ریاء - چند دقیقه دنبال من و دلبر بیایید تا از اینجا بریم
من و ریا به سمت ماشین رفتیم
به خودم و بد شانسیم لعنت می فرستادم اخه چرا همیشه اینطوریه
بعد از چند دقیقه بچه ها اومدن و به سمته خونه حرکت کردم
منو دم در خونم پیاده کردن
با کلید دره خونه رو باز کردم
هیچکی تو پذیرایی نبود رفتم تو آشپز خونه تا بلکه انسانی بنی بشری پیدا کنم ولی هیچکس نبود
فقط یه ورق به یخچال چسبیده بود
(دلبر ما رفتیم خونه بزرگت و تا شب نمی یاییم مواظب خودت باش .......مامانت)
وااای خدا دوباره تنهایی
ریاء:
وقتی رسیدیم خونه انقدر خسته بود که تا شماره ی سه خوابم برد😴
با خستگی و بدنی کوفت شده بیدار شدم به ساعت نگاه کردم
ساعت ۱۷:۲۳ رو نشون میده وای خیلی خوابیدم .........
ادامه دارد......
۴.۹k
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.