قسمت هشتم پارت اول
قسمت هشتم پارت اول
کره هشت صبح میز صبحانه .
همه مشغول خنده و شوخی باهم بودن حتی مارک و بم بم البته یکمم تیکه پرونی مارک و بم بم مثل تام و جری بودن ولی تام و جری هم بهم احتیاج دارن و وابسته ان اونا در ظاهر از هم متنفر بودن و رقیب هم بودن ولی وقتی دلشون پر بود اولین شونه ای که بهش مراجعه میکردن شونه هم بود . جکسون و یوگیوم هم خیلی باهم جور شده بودن جکسون یجورایی الگوی یوگیوم بود ولی خب این دلیل نمیشد جکسون ازاری نکنه همینطور یونگجه و مارک باهم جور شده بودن و قرار بود باهم کوکو رو نگه دارن یونگجه مامان کوکو بود و مارک باباش جی بی هم در نبود سوزی ریاست رو بر عهده داشت .
صدای همهمه با ورود جی بی اروم شد جی بی رو صندلی خودش نشست
- خب خبرای خوبی براتون ندارم جین یونگ از سوزی خواستگاری کرد
با شنیدن این حرف یوگیوم شروع کرد دست زدن
- سوزی نونا زن داداشم شد
جی بی لبخند دردناکی به کیوتی یوگیوم زد
- هنوز تموم نشده یوگیوم بشین
یوگیوم با این حرف جی بی به کیوت ترین حالت ممکن لباش رو اویزون کرد و کاملا مطیع نسشت سر جاش
- سوزی همه چی رو به جین یانگ گفته اونا دعوا کردن و جین یانگ خودش رو از روی پل انداخته پایین
یوگیوم با بیتابی بلند شد
- هیونگم حالش خو خو خوبه ؟
جی بی سری تکون داد
- کفش و سوییشرتش رو بغل رودخونه پیاده کردن احتمال زنده بودنش خیلی کمه و سوزی داره برمیگرده چون اگه بگیرنش بدبخت میشه
یوگیوم بلند شد لنگان لنگان به طرف اتاقش رفت روی تخت افتاد و شروع کرد گریه کردن به تخت چنگ میزد و هق هق میکرد بم بم به دنبالش توی اتاق اومد
- یوگیوم گریه نکن ایشالا که حالش خوبه
یوگیوم بم بم رو تو بغلش کشید و تو بغلش گم شد
- من م.ن تقصیر منه که اون مرده اگه به حرفش گوش میکردم و میرفت تو اون سازمان اینجوری نمیشد
بم بم صورت یوگیوم رو قاب کرد
- نه یوگیوم تقصیر تو نیست تقصیر هیچکس نیست خب ؟
یوگیوم بخاطر گریه نتونست دیگه چیزی بگه .
یوگیوم کل روز رو گریه کرد و بم بم و مارک پیشش موندن . یوگیوم شب دیگه از حال رفت انقد گریه کرده بود .
سوزی اخر شب رسید کره و واقعا حال روحی خوبی نداشت و خودش رو مقصر میدونست چرا بهش گفت اول دوستش نداشته چرا بهش نگفت دوستش داره سرش پر از سوال و پشیمونی بود دلش پر ا درد بود چشمش پر از اشک و قلبش پر از درد بود و تنها حسش ترس بود ترس از اینده ترس از رو به رویی با یوگیوم جین یونگ اخرین حرفی که گفته بود دوستت دارم به سوزی بود و سوزی نتونسته بود بگه الان حسش فیک نیست و اونم دوستش داره سوزیی که الان اینجا بود پر از حسرت و پشیمونی بود پر از ای کاش ها کاش یجور دیگه با جین یونگ اشنا میشد کاش میشد اینده ای که باهم تخیلاتشون به حقیقت می پیوست ولی حیف که دیگه جین یونگی نبود که باهم اینده بسازن
کره هشت صبح میز صبحانه .
همه مشغول خنده و شوخی باهم بودن حتی مارک و بم بم البته یکمم تیکه پرونی مارک و بم بم مثل تام و جری بودن ولی تام و جری هم بهم احتیاج دارن و وابسته ان اونا در ظاهر از هم متنفر بودن و رقیب هم بودن ولی وقتی دلشون پر بود اولین شونه ای که بهش مراجعه میکردن شونه هم بود . جکسون و یوگیوم هم خیلی باهم جور شده بودن جکسون یجورایی الگوی یوگیوم بود ولی خب این دلیل نمیشد جکسون ازاری نکنه همینطور یونگجه و مارک باهم جور شده بودن و قرار بود باهم کوکو رو نگه دارن یونگجه مامان کوکو بود و مارک باباش جی بی هم در نبود سوزی ریاست رو بر عهده داشت .
صدای همهمه با ورود جی بی اروم شد جی بی رو صندلی خودش نشست
- خب خبرای خوبی براتون ندارم جین یونگ از سوزی خواستگاری کرد
با شنیدن این حرف یوگیوم شروع کرد دست زدن
- سوزی نونا زن داداشم شد
جی بی لبخند دردناکی به کیوتی یوگیوم زد
- هنوز تموم نشده یوگیوم بشین
یوگیوم با این حرف جی بی به کیوت ترین حالت ممکن لباش رو اویزون کرد و کاملا مطیع نسشت سر جاش
- سوزی همه چی رو به جین یانگ گفته اونا دعوا کردن و جین یانگ خودش رو از روی پل انداخته پایین
یوگیوم با بیتابی بلند شد
- هیونگم حالش خو خو خوبه ؟
جی بی سری تکون داد
- کفش و سوییشرتش رو بغل رودخونه پیاده کردن احتمال زنده بودنش خیلی کمه و سوزی داره برمیگرده چون اگه بگیرنش بدبخت میشه
یوگیوم بلند شد لنگان لنگان به طرف اتاقش رفت روی تخت افتاد و شروع کرد گریه کردن به تخت چنگ میزد و هق هق میکرد بم بم به دنبالش توی اتاق اومد
- یوگیوم گریه نکن ایشالا که حالش خوبه
یوگیوم بم بم رو تو بغلش کشید و تو بغلش گم شد
- من م.ن تقصیر منه که اون مرده اگه به حرفش گوش میکردم و میرفت تو اون سازمان اینجوری نمیشد
بم بم صورت یوگیوم رو قاب کرد
- نه یوگیوم تقصیر تو نیست تقصیر هیچکس نیست خب ؟
یوگیوم بخاطر گریه نتونست دیگه چیزی بگه .
یوگیوم کل روز رو گریه کرد و بم بم و مارک پیشش موندن . یوگیوم شب دیگه از حال رفت انقد گریه کرده بود .
سوزی اخر شب رسید کره و واقعا حال روحی خوبی نداشت و خودش رو مقصر میدونست چرا بهش گفت اول دوستش نداشته چرا بهش نگفت دوستش داره سرش پر از سوال و پشیمونی بود دلش پر ا درد بود چشمش پر از اشک و قلبش پر از درد بود و تنها حسش ترس بود ترس از اینده ترس از رو به رویی با یوگیوم جین یونگ اخرین حرفی که گفته بود دوستت دارم به سوزی بود و سوزی نتونسته بود بگه الان حسش فیک نیست و اونم دوستش داره سوزیی که الان اینجا بود پر از حسرت و پشیمونی بود پر از ای کاش ها کاش یجور دیگه با جین یونگ اشنا میشد کاش میشد اینده ای که باهم تخیلاتشون به حقیقت می پیوست ولی حیف که دیگه جین یونگی نبود که باهم اینده بسازن
۱۱.۰k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.