همسر اجباری ۳۲۵
#همسر_اجباری #۳۲۵
آریا این چه حرفی من شماهارو باهم میخوام... چرا شلوغش میکنی...
-آنا جان دخترم تو چرا شمارتو عوض کردی...دیگه بهشون اطالع ندادی...
-میخواستم اما فکر کردم منونمیخوان.
آنا حاضرشو بریم آقاجون قرار واسه فردا ساعت ده...بیاین خونه ما .هم خونواده خودم باید باشه هم خانواده
آنا...آقاجون با اجازه...با بقیه خدافظی کردمو رفتم بیرون سوار ماشین شدم.
آنا هم بعد از چند دقیقه اومد باال و گریه میکرد.
و منم حالم بهتر از اون نبود.
هیچ کدوم هیچی نگفتیم....رسیدیم خونه هر دوتا بدون هیچ حرف زدنی رفتیم داخل...رو کاناپه خودمو ولو کردم
وآنا رفت تو اتاق...
اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...
با تکونای آنا چشمامو باز کردم.
با صدای گرفته و بغض...
گفت.؛آری... آقایی... پاشو اینجا نخواب پاشو برو لباساتو عوض کن بخواب رو تخت...
سر جام نشستمو دستی به صورتم کشیدم. و یه کشو قوسی به بدنم دادم ...
جااان این آناست...
حتما خواب زده شدم.
یه دامن کوتاه با.یه تاب دکلته که پنج سانتی باالی نافش بود رنگ مشکی وتضادی بین پوست و لباسش واقعا جذاب
ترش کرده بود.
موای مشکی شم باالی سرش دم اسبی بسته بود. با آرایشی که از شب داشت.این آنا هم بلده از این کارا
بپاشدم داشت رو برگه یه چیزی رو یاد داشت میکرد رو کاغذ
منم لباسامودراوردموفقط ی شلوارک پوشیدم رفتم تو آشپز خونه و یه لیوان آب خوردم.خواستم بر گردم که دلم
واسش قنج رفت.رفتم از پشت دستامو دور کمرش حلقه کردم. وپشت گردنشو بوسیدم. بااین حرکتم برگشت سمتم
ای جان...عروسک خودم امشب چی پوشیده...
گریه اش بیشتر شد...
-اریا کمکم کن من نمیخوام سر دو راهی قرار بگیرم.
-اگه شد حتما کمکت میکنم اما این تصمیم خودته.اگه بابات بگه همسر اجباری رو نمیخوای و تورو برای همیشه
برمیگردونه ...
نزاشت ادامه حرفمو بگم. دستاشو دور کمرم حلقه کردو سرش روی سینه ام گذاشت....
با داد گفت...تو همدم منی....تو عشق منی تو همه چی منی من تورو تنها نمیزارم.ینی نمیشه که بزارم چون جونم به
تو بسته است ....
و با صدای بلند گریه کرد آریاااااا نزاررر....با دستم سرشو نوازش کردم که روی سینه ام بود اون دستم که دور کمرش
بود و باال و پایین کردم که ارومش کنم...
آروم باش قلبممممم... آروم باش جونم ...
منم بی تو نمیتونم خانمم... تنهات نمیزارم...فردا با بابات حرف میزنم و همه چی درست میشه...
حاال آروم باش ....
و یکم خم شدم و زانوی دوتا پاشم خم کردم و با یه حرکت کشیدمش باال... دستاشو دور گردنم حلقه کرد...
-اگه تموم دنیا روبروم باشن تورونمیتونن ازم بگیرن خانمم.
آروم باش و رفتم سمت اتاقمون...احساس کردم انا نفسای داغش داره به گردنم میخوره....و بعد از لحظه ایی این لب
های انا بود که بوسه های آرومی رو گردن من میزد....
آریا این چه حرفی من شماهارو باهم میخوام... چرا شلوغش میکنی...
-آنا جان دخترم تو چرا شمارتو عوض کردی...دیگه بهشون اطالع ندادی...
-میخواستم اما فکر کردم منونمیخوان.
آنا حاضرشو بریم آقاجون قرار واسه فردا ساعت ده...بیاین خونه ما .هم خونواده خودم باید باشه هم خانواده
آنا...آقاجون با اجازه...با بقیه خدافظی کردمو رفتم بیرون سوار ماشین شدم.
آنا هم بعد از چند دقیقه اومد باال و گریه میکرد.
و منم حالم بهتر از اون نبود.
هیچ کدوم هیچی نگفتیم....رسیدیم خونه هر دوتا بدون هیچ حرف زدنی رفتیم داخل...رو کاناپه خودمو ولو کردم
وآنا رفت تو اتاق...
اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...
با تکونای آنا چشمامو باز کردم.
با صدای گرفته و بغض...
گفت.؛آری... آقایی... پاشو اینجا نخواب پاشو برو لباساتو عوض کن بخواب رو تخت...
سر جام نشستمو دستی به صورتم کشیدم. و یه کشو قوسی به بدنم دادم ...
جااان این آناست...
حتما خواب زده شدم.
یه دامن کوتاه با.یه تاب دکلته که پنج سانتی باالی نافش بود رنگ مشکی وتضادی بین پوست و لباسش واقعا جذاب
ترش کرده بود.
موای مشکی شم باالی سرش دم اسبی بسته بود. با آرایشی که از شب داشت.این آنا هم بلده از این کارا
بپاشدم داشت رو برگه یه چیزی رو یاد داشت میکرد رو کاغذ
منم لباسامودراوردموفقط ی شلوارک پوشیدم رفتم تو آشپز خونه و یه لیوان آب خوردم.خواستم بر گردم که دلم
واسش قنج رفت.رفتم از پشت دستامو دور کمرش حلقه کردم. وپشت گردنشو بوسیدم. بااین حرکتم برگشت سمتم
ای جان...عروسک خودم امشب چی پوشیده...
گریه اش بیشتر شد...
-اریا کمکم کن من نمیخوام سر دو راهی قرار بگیرم.
-اگه شد حتما کمکت میکنم اما این تصمیم خودته.اگه بابات بگه همسر اجباری رو نمیخوای و تورو برای همیشه
برمیگردونه ...
نزاشت ادامه حرفمو بگم. دستاشو دور کمرم حلقه کردو سرش روی سینه ام گذاشت....
با داد گفت...تو همدم منی....تو عشق منی تو همه چی منی من تورو تنها نمیزارم.ینی نمیشه که بزارم چون جونم به
تو بسته است ....
و با صدای بلند گریه کرد آریاااااا نزاررر....با دستم سرشو نوازش کردم که روی سینه ام بود اون دستم که دور کمرش
بود و باال و پایین کردم که ارومش کنم...
آروم باش قلبممممم... آروم باش جونم ...
منم بی تو نمیتونم خانمم... تنهات نمیزارم...فردا با بابات حرف میزنم و همه چی درست میشه...
حاال آروم باش ....
و یکم خم شدم و زانوی دوتا پاشم خم کردم و با یه حرکت کشیدمش باال... دستاشو دور گردنم حلقه کرد...
-اگه تموم دنیا روبروم باشن تورونمیتونن ازم بگیرن خانمم.
آروم باش و رفتم سمت اتاقمون...احساس کردم انا نفسای داغش داره به گردنم میخوره....و بعد از لحظه ایی این لب
های انا بود که بوسه های آرومی رو گردن من میزد....
۹.۷k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.