همسر اجباری ۳۱۲
#همسر_اجباری #۳۱۲
خودت بیا دورت بگردم
صدام کن صدای تو الالیی بچگیمه
صدام کن دیگه خسته م از عشقای نصفه نیمه
نگام کن به جوون چشات دیگه جوون ندارم که بگم نمیشه
مگه میگذره آدم از اونی که زندگیشه
مگه ریشه از زردی ساقه هاش خسته میشه
به جوون چشات دیگه جوون ندارم که بگم♫♫♫
زمونه عمر ما رو می گیره برادر از برادرش سیره تو دیر رسیدی خیلی دیره
بخاطر تو هرکاری کردم تو رفتی من چجوری برگردم خودت بیا دورت بگردم
صدام کن صدای تو الالیی بچگیمه
صدام کن
دیگه خسته م از عشقای نصفه نیمه نگام کن
به جوون چشات دیگه جوون ندارم که بگم
نمیشه مگه میگذره آدم از اونی که زندگیشه
مگه ریشه از زردی ساقه هاش خسته میشه
به جوون چشات دیگه جوون ندارم که بگم.
...
محمد علیزاده....برادر.
نگاهی به احسان کردم که سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود و به بیرون خیره شده بود...
اخمامو تو هم کردم خیلی واسم سخت بود خیلی خیلی اما گفتم.
-خیلی دوستش داری؟؟؟
چیزی نگفت.پارک کردم کنار جاده
-داد زدم احسان با توام.
سرشو انداخت پایین...
و سرشو باالو پایین کرد...باهمون لحن.داد زدم
-تا حاال که خراب کردی... االن ثابت کن که دوستش داری...حرف بزنننن.
-آره دوستش دارم ...که حالم اینه...آره عاشقشم نفسم به نفسش بنده...آره آریا بی آذین دنیام به آخر رسیده...من
نمیتونم...
غیرتم...با...بهترین دوستم در گیر بود اونم خیلی.. فشار محکمی به فرمون دادم با دستم اونقدر که رگام بیرون
زد... احسان از من خبر داشت که چقدر حساسم...اونم مثل من دل داده بود...اونم عاشق بود...و بازم تو این شرایط
فعلیش ترس از دست دادن من بی تقصیر نبود...درصدی از این شکست مقصرش من بودم.که اگه بشنوم دیدم نصبت
به احسان عوض شه...
اما احسان نه تنها پارو غیرتم نزاشته بلکه به احترامش تا اینجا پیش رفته .
صدامو پایین اوردم.
-آذین از عشقت خبر داره؟
با صدایی گرفته گفت: آره
-باورش داره؟
-داشت اما دست ...دست کردن من.بخاطر ترس از تو.
وشرایط مالیم.والبته اینکه آخرین زور بهم گفت منو با یه دختر چندباری دیده.
خودت بیا دورت بگردم
صدام کن صدای تو الالیی بچگیمه
صدام کن دیگه خسته م از عشقای نصفه نیمه
نگام کن به جوون چشات دیگه جوون ندارم که بگم نمیشه
مگه میگذره آدم از اونی که زندگیشه
مگه ریشه از زردی ساقه هاش خسته میشه
به جوون چشات دیگه جوون ندارم که بگم♫♫♫
زمونه عمر ما رو می گیره برادر از برادرش سیره تو دیر رسیدی خیلی دیره
بخاطر تو هرکاری کردم تو رفتی من چجوری برگردم خودت بیا دورت بگردم
صدام کن صدای تو الالیی بچگیمه
صدام کن
دیگه خسته م از عشقای نصفه نیمه نگام کن
به جوون چشات دیگه جوون ندارم که بگم
نمیشه مگه میگذره آدم از اونی که زندگیشه
مگه ریشه از زردی ساقه هاش خسته میشه
به جوون چشات دیگه جوون ندارم که بگم.
...
محمد علیزاده....برادر.
نگاهی به احسان کردم که سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود و به بیرون خیره شده بود...
اخمامو تو هم کردم خیلی واسم سخت بود خیلی خیلی اما گفتم.
-خیلی دوستش داری؟؟؟
چیزی نگفت.پارک کردم کنار جاده
-داد زدم احسان با توام.
سرشو انداخت پایین...
و سرشو باالو پایین کرد...باهمون لحن.داد زدم
-تا حاال که خراب کردی... االن ثابت کن که دوستش داری...حرف بزنننن.
-آره دوستش دارم ...که حالم اینه...آره عاشقشم نفسم به نفسش بنده...آره آریا بی آذین دنیام به آخر رسیده...من
نمیتونم...
غیرتم...با...بهترین دوستم در گیر بود اونم خیلی.. فشار محکمی به فرمون دادم با دستم اونقدر که رگام بیرون
زد... احسان از من خبر داشت که چقدر حساسم...اونم مثل من دل داده بود...اونم عاشق بود...و بازم تو این شرایط
فعلیش ترس از دست دادن من بی تقصیر نبود...درصدی از این شکست مقصرش من بودم.که اگه بشنوم دیدم نصبت
به احسان عوض شه...
اما احسان نه تنها پارو غیرتم نزاشته بلکه به احترامش تا اینجا پیش رفته .
صدامو پایین اوردم.
-آذین از عشقت خبر داره؟
با صدایی گرفته گفت: آره
-باورش داره؟
-داشت اما دست ...دست کردن من.بخاطر ترس از تو.
وشرایط مالیم.والبته اینکه آخرین زور بهم گفت منو با یه دختر چندباری دیده.
۶.۳k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.