کپشن بخونید
#کپشن #بخونید
دوستان ببخشید ، بخاطر یه سری از مشکلات پارت اول رمان رو امشب بزارم ، ولی هر وقت مشکلم حل شد منتشر می کنم ، قول می دم !!
امشب به جاش براتون یه کپشن اماده کردیم 😞 ببخشید
کپشن 👇
یادمه بچه که بودم یک روز داشتم تو حیاط راه می رفتم که ده تا از بچه ها ریختن سرم ، جلوی همه ی بچه ها کتکم زدن و لباسم رو دراوردن .
همه فقط می خندیدن و بهم اشاره می کردند . بالاخره تونستم از زیر دستشون فرار کنم .
یادمه با گریه از مدرسه فرار کردم انقدر حول و ترسیده بودم که تو راه لباس ام رو پوشیدم ، اشکم رو پاک می کردم ولی بند نمی اومد .
وقتی اومدم خونه وحشت زده بودم ، گریه می کردم و فقط به فکر خودکشی بودم ، باورم نمیشد که جلوی اون همه بچه انقدر تحقیر شده بودم .
یادمه فقط می خواستم خشمم رو خالی کنم . یک چوپ رو برداشتم و تک تک وسایل خونه رو شکستم ، گلدونی که مامان دوست داشت ، تلویزیون . همونطور که گریه می کردم صدای در اومد ، مامان بود ، چوب رو انداختم زمین و گارد گرفتم ولی دیدم مامان بغلم کرد ...
اروم تو گوشم می گفت : « چیزی نیست ، چیزی نیست » اون لحظه از خودم متنفر شدم ، فرداش مامان بردم پیش روان شناس ، به جای اینکه تنبیه ام کنه .... .
الان یازده سال از اون ماجرا می گذره و من دارم جسد مادرم رو با دست های خودم خاک می کنم ، من مادر فهمیده ای داشتم ، و به این افتخار می کنم .... .
دوستان ببخشید ، بخاطر یه سری از مشکلات پارت اول رمان رو امشب بزارم ، ولی هر وقت مشکلم حل شد منتشر می کنم ، قول می دم !!
امشب به جاش براتون یه کپشن اماده کردیم 😞 ببخشید
کپشن 👇
یادمه بچه که بودم یک روز داشتم تو حیاط راه می رفتم که ده تا از بچه ها ریختن سرم ، جلوی همه ی بچه ها کتکم زدن و لباسم رو دراوردن .
همه فقط می خندیدن و بهم اشاره می کردند . بالاخره تونستم از زیر دستشون فرار کنم .
یادمه با گریه از مدرسه فرار کردم انقدر حول و ترسیده بودم که تو راه لباس ام رو پوشیدم ، اشکم رو پاک می کردم ولی بند نمی اومد .
وقتی اومدم خونه وحشت زده بودم ، گریه می کردم و فقط به فکر خودکشی بودم ، باورم نمیشد که جلوی اون همه بچه انقدر تحقیر شده بودم .
یادمه فقط می خواستم خشمم رو خالی کنم . یک چوپ رو برداشتم و تک تک وسایل خونه رو شکستم ، گلدونی که مامان دوست داشت ، تلویزیون . همونطور که گریه می کردم صدای در اومد ، مامان بود ، چوب رو انداختم زمین و گارد گرفتم ولی دیدم مامان بغلم کرد ...
اروم تو گوشم می گفت : « چیزی نیست ، چیزی نیست » اون لحظه از خودم متنفر شدم ، فرداش مامان بردم پیش روان شناس ، به جای اینکه تنبیه ام کنه .... .
الان یازده سال از اون ماجرا می گذره و من دارم جسد مادرم رو با دست های خودم خاک می کنم ، من مادر فهمیده ای داشتم ، و به این افتخار می کنم .... .
۲۹.۱k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.