همسر اجباری ۲۶۴
#همسر_اجباری #۲۶۴
و اون اتفاقی که برات افتاده بود.
با یاداوری اون خاطره لعنتی و امکان اینکه بازم تکرار بشه لرز عجیبی به بدنم رخنه کرد.
دیدم با الیه ای اشک تار شد و یه کوله بار قدیمی بغض گلومو چنگ زد لبمو به دندون گرفتم و سرمو زیر انداختم.
آریا از سکوتم چشماشو باز کرد و به من یه نگاه انداخت....
آریا..
...چرا آنا حرفی نمیزد انگار رفته بود... چشمامو باز کردمو... صورتمو چرخوندم سمتی که نشسته بود ...
آنا سرش پایین بود قطره ای اشک از چشماش چکید...
با یه لرزش خفیفی شونه هاش میلرزید.
با دیدن این حرکت آنا رو به سمتش چرخیدمو درست نشستم.
دوتا دستمو گذاشتم رو گونه هاش سرشو باال کشیدم .
آنا ببینمت چی شده خانمی نگام کن..
آنا نگام نکرد با این که سرشو باال گرفتم نگاه صورتم نکرد خانمم چیشده .من چیزی گفتم...ببخشید...فداتشم
کشیدمش تو بغلم چی شدی آنی.
با صدای لرزون و گرفته ای گفت.
آریا ...
من میترسم...
تورو خدا آریا نذار...
من از هامون میترسم...نه از ترس جونم ...خیلی وقته جون واسم ارزشی نداره... بعد اون...اتفاق....اما آری اگه
...هامون بازم بخواد تکرار کنه چی سر من میاد بخدا نمیتونم بخدا میمیرم.....آریا میترسم ....
اشک صورت آنا رو خیس کرده بود و پشت سر هم هق هق میکرد.
خانمم آروم باش قلبم ...هامون هیچ غلطی نمیکنه من مگه مردم...حتی چشمای هامونو در میارم اگه بخواد نگاهتم
کنه چه برسه...
چقدر آنای من ضعیف بود و خسته.
سرشو از بغلم بیرون کشیدم چشماش هنوز نم اشک داشت ...
با دیدنش چشام چهار تا شد.
-آنا خودتی؟
با حالت گنگی گفت
-پس کیم
- آخه یه لحظه خودتو ببین.
خدا میدونه که تو اون لحظه چقدر خندمو تحملش کردم.
دوربین جلوی موبایلمو روشن کردمو رو به آنا گرفتمش.
اونم با دیدن صحنه ...قیافش جمع شدو بعد دیگه حاال نخند کی بخند ....یا خدااا خیلی با حال بود...
آنا با فحشو بدو بیراه به خودش دویید سمت اتاق باال اما هیچ وقت یادم نمیره هیچ وقت که چشمای بزرگ آنا با اون
همه آرایش که بهم ریخته بود بازم زیبایی و معصومیت خودشو به نمایش میزاشت.
آنا نفسم بود درسته یکم غیر معقوله واسه خیلی مردا عاشق شدنم اما ...اونم یه اتفاق بود واسه آنا که افتاد ...من
هیچ وقت تنهاش نمیزارم هیچ وقت از خوبیای آنا و کارایی که واسم کرده چشم پوشی نمیکنم .
یکم که گذشت رفتم سمت ویالنایی که باال نبردمشون و کنار جا کفشی گذاشته بودم.
بیرون اوردمش از تو کیف و شروع کردم به نواختن.
دوست داشتم عشقمو آروم کنم همونطوری .
که عارشه رو میکشیدم رو سیما و یه موسیقی بی کالم آنا تو اتاقش بود ... میدونم دلش خیلی گرفته ...
باید دلشو آروم میکردم. از پله ها میرفتم باالو هم زمان مینواختم چه آروم میشدم...وقتی که فکر داشتن آنا رو
میکردم ...
و اون اتفاقی که برات افتاده بود.
با یاداوری اون خاطره لعنتی و امکان اینکه بازم تکرار بشه لرز عجیبی به بدنم رخنه کرد.
دیدم با الیه ای اشک تار شد و یه کوله بار قدیمی بغض گلومو چنگ زد لبمو به دندون گرفتم و سرمو زیر انداختم.
آریا از سکوتم چشماشو باز کرد و به من یه نگاه انداخت....
آریا..
...چرا آنا حرفی نمیزد انگار رفته بود... چشمامو باز کردمو... صورتمو چرخوندم سمتی که نشسته بود ...
آنا سرش پایین بود قطره ای اشک از چشماش چکید...
با یه لرزش خفیفی شونه هاش میلرزید.
با دیدن این حرکت آنا رو به سمتش چرخیدمو درست نشستم.
دوتا دستمو گذاشتم رو گونه هاش سرشو باال کشیدم .
آنا ببینمت چی شده خانمی نگام کن..
آنا نگام نکرد با این که سرشو باال گرفتم نگاه صورتم نکرد خانمم چیشده .من چیزی گفتم...ببخشید...فداتشم
کشیدمش تو بغلم چی شدی آنی.
با صدای لرزون و گرفته ای گفت.
آریا ...
من میترسم...
تورو خدا آریا نذار...
من از هامون میترسم...نه از ترس جونم ...خیلی وقته جون واسم ارزشی نداره... بعد اون...اتفاق....اما آری اگه
...هامون بازم بخواد تکرار کنه چی سر من میاد بخدا نمیتونم بخدا میمیرم.....آریا میترسم ....
اشک صورت آنا رو خیس کرده بود و پشت سر هم هق هق میکرد.
خانمم آروم باش قلبم ...هامون هیچ غلطی نمیکنه من مگه مردم...حتی چشمای هامونو در میارم اگه بخواد نگاهتم
کنه چه برسه...
چقدر آنای من ضعیف بود و خسته.
سرشو از بغلم بیرون کشیدم چشماش هنوز نم اشک داشت ...
با دیدنش چشام چهار تا شد.
-آنا خودتی؟
با حالت گنگی گفت
-پس کیم
- آخه یه لحظه خودتو ببین.
خدا میدونه که تو اون لحظه چقدر خندمو تحملش کردم.
دوربین جلوی موبایلمو روشن کردمو رو به آنا گرفتمش.
اونم با دیدن صحنه ...قیافش جمع شدو بعد دیگه حاال نخند کی بخند ....یا خدااا خیلی با حال بود...
آنا با فحشو بدو بیراه به خودش دویید سمت اتاق باال اما هیچ وقت یادم نمیره هیچ وقت که چشمای بزرگ آنا با اون
همه آرایش که بهم ریخته بود بازم زیبایی و معصومیت خودشو به نمایش میزاشت.
آنا نفسم بود درسته یکم غیر معقوله واسه خیلی مردا عاشق شدنم اما ...اونم یه اتفاق بود واسه آنا که افتاد ...من
هیچ وقت تنهاش نمیزارم هیچ وقت از خوبیای آنا و کارایی که واسم کرده چشم پوشی نمیکنم .
یکم که گذشت رفتم سمت ویالنایی که باال نبردمشون و کنار جا کفشی گذاشته بودم.
بیرون اوردمش از تو کیف و شروع کردم به نواختن.
دوست داشتم عشقمو آروم کنم همونطوری .
که عارشه رو میکشیدم رو سیما و یه موسیقی بی کالم آنا تو اتاقش بود ... میدونم دلش خیلی گرفته ...
باید دلشو آروم میکردم. از پله ها میرفتم باالو هم زمان مینواختم چه آروم میشدم...وقتی که فکر داشتن آنا رو
میکردم ...
۹.۶k
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.