همسر اجباری ۲۵۲
#همسر_اجباری #۲۵۲
نگاهی به دستش کردم که پرتغاالرو پوست کنده بود .از دستش ناراحت بودم.
-نمیخوارم.اندازه کافی حرصی خوردم
دوباره زیر لب یه چیزی گفت ....
دیگه اعصاب واسم نمونده بود....داشت پامیشد بره منم پاشدن وبا صدای بلند داد زدم .... وقتی دارم حرف میزنم
بتمرگ ...
با ترس زل زدو نشست خدایا بازم داد زدم از خودمم عصبی بودم با مشت زدم رو میز عسلی صدای خورد شدن
شیشه باعث شد.آنا پاشو جم کنه تو شکمشو اشکاش جاری شه
دستی تو صورتم کشیدم اشکای چشم آناحولم کرده بود
داد زدم.خودمم بغض کرده بودم تو آنایی...چته چرا اینطوری شدی... داری بد تا میکنی آنا خیلی بد...یادت نره من
همون آدم اخموی مغرور خودخواه بودم.. آنا من اشتباه کردم... اشتباهم بزرگ بود بازم حق باتواه یادت نره همون
اندازه ای که تو مند ندیدی من تو این شهر درندشت دنبالت گشتم احسان که همه چیزو واست گفت.واسه خودم
متاسفم فکر میکردم تو همون آنای خودمی... غافل بودم از اینکه آدما عوض میشن و تو از این قانون مستثنا
نیستی...میدونی اِنصاف نبودکه تواین شهرِ دَرَندَشت انقدر دنبالت بگردم مثل پیداکردن سوزن تو انبار کاه بود.بعد تو
بی معرفت. بدونی من دنبالت میکردم و خودتو نشونم ندی..
انگار تو این مدتی که از هم دور بودیم هر دومون عوض شدیم.
نمیدونم چی دیدی یا چی شنیدی اما من همون آریام که از پیشت رفتم اما نه یه ...یه تغییر کردم بیشتر از قبل
خاطرتو خواستم ومیخوام....ولی من کسی نیستم که بخوام تورو عذاب بدم....)دادزدم(....بگو آریا نمیخوامت
بگوو....لعنتی بخدا دیگه منو به چشم نمیبینی آنا میترسم از هامون ....از تقدیر میترسم...از بالتکلیفی.نمیفهممت
آنا... منم از تو عکس دیدم اما میفهمییی. وقتی احسان گفت تو همیشه به یادم بودی وقتی گفت هیچ کاری نکردی
وقتی از تو حرف زد آنی دلم آروم گرفت. میدونی چرا چون عاشق بودم و دنبال دلیل واسه داشتن عشقم .اون آنایی
که الهه ی مهربونی بود.با مهربونیش دلمو آروم کرد دلمو از دوست داشتن یه آشغال مث زیبابی نیاز کرد.
توکل دنیا یه نفر دل خوشیم بود.... اونم آنای مهربون بود که بی دریغ وبی توقع دوستم داشت. ...
ادامه دادم میدونی آنا باید همون وقت که پیدات کردم میفهمیدم تو....اگه... منو....میخواستی...وقتی شنیدی من
دربه در دنبالت میگردم.نباید میزاشتی اینهمه عذاب بکشم.تو عوض شدی آنا دیگه هیچ کس تو دنیا دلمو آروم
نمیکنه....خیلی بی معرفتی ... همیشه کاری کردم که مدیون دلم نشم چون هیچ وقت حریفش نمیشدم... خیلی
سخته بود وقتی عقلم به دلم میگفت و میگه آنا اگه تورو میخواست نمیرفت... اما باعقلم جنگیدن...
نگاهی به دستش کردم که پرتغاالرو پوست کنده بود .از دستش ناراحت بودم.
-نمیخوارم.اندازه کافی حرصی خوردم
دوباره زیر لب یه چیزی گفت ....
دیگه اعصاب واسم نمونده بود....داشت پامیشد بره منم پاشدن وبا صدای بلند داد زدم .... وقتی دارم حرف میزنم
بتمرگ ...
با ترس زل زدو نشست خدایا بازم داد زدم از خودمم عصبی بودم با مشت زدم رو میز عسلی صدای خورد شدن
شیشه باعث شد.آنا پاشو جم کنه تو شکمشو اشکاش جاری شه
دستی تو صورتم کشیدم اشکای چشم آناحولم کرده بود
داد زدم.خودمم بغض کرده بودم تو آنایی...چته چرا اینطوری شدی... داری بد تا میکنی آنا خیلی بد...یادت نره من
همون آدم اخموی مغرور خودخواه بودم.. آنا من اشتباه کردم... اشتباهم بزرگ بود بازم حق باتواه یادت نره همون
اندازه ای که تو مند ندیدی من تو این شهر درندشت دنبالت گشتم احسان که همه چیزو واست گفت.واسه خودم
متاسفم فکر میکردم تو همون آنای خودمی... غافل بودم از اینکه آدما عوض میشن و تو از این قانون مستثنا
نیستی...میدونی اِنصاف نبودکه تواین شهرِ دَرَندَشت انقدر دنبالت بگردم مثل پیداکردن سوزن تو انبار کاه بود.بعد تو
بی معرفت. بدونی من دنبالت میکردم و خودتو نشونم ندی..
انگار تو این مدتی که از هم دور بودیم هر دومون عوض شدیم.
نمیدونم چی دیدی یا چی شنیدی اما من همون آریام که از پیشت رفتم اما نه یه ...یه تغییر کردم بیشتر از قبل
خاطرتو خواستم ومیخوام....ولی من کسی نیستم که بخوام تورو عذاب بدم....)دادزدم(....بگو آریا نمیخوامت
بگوو....لعنتی بخدا دیگه منو به چشم نمیبینی آنا میترسم از هامون ....از تقدیر میترسم...از بالتکلیفی.نمیفهممت
آنا... منم از تو عکس دیدم اما میفهمییی. وقتی احسان گفت تو همیشه به یادم بودی وقتی گفت هیچ کاری نکردی
وقتی از تو حرف زد آنی دلم آروم گرفت. میدونی چرا چون عاشق بودم و دنبال دلیل واسه داشتن عشقم .اون آنایی
که الهه ی مهربونی بود.با مهربونیش دلمو آروم کرد دلمو از دوست داشتن یه آشغال مث زیبابی نیاز کرد.
توکل دنیا یه نفر دل خوشیم بود.... اونم آنای مهربون بود که بی دریغ وبی توقع دوستم داشت. ...
ادامه دادم میدونی آنا باید همون وقت که پیدات کردم میفهمیدم تو....اگه... منو....میخواستی...وقتی شنیدی من
دربه در دنبالت میگردم.نباید میزاشتی اینهمه عذاب بکشم.تو عوض شدی آنا دیگه هیچ کس تو دنیا دلمو آروم
نمیکنه....خیلی بی معرفتی ... همیشه کاری کردم که مدیون دلم نشم چون هیچ وقت حریفش نمیشدم... خیلی
سخته بود وقتی عقلم به دلم میگفت و میگه آنا اگه تورو میخواست نمیرفت... اما باعقلم جنگیدن...
۱۱.۶k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.