همسر اجباری ۲۳۶
#همسر_اجباری #۲۳۶
امروز زیاد تو شرکت نموندم خیلی گشتم اما خبری از آنی نبود.
خیلی دلم گرفته بود.
بعد از اون همه گشتن رفتم خونه خودم.
در خونه نه رو باز کردم غرق شده بود تو تاریکی . کلیدو زدم دلی که خودش داغونه از این داغون ترم میشه .؟
آره همین واسه دلم کافی بود .خیلی دیر به خودش اومد... ولی طاقتش کمه خیلی کم...
آروم ...آروم میرفتم سمت اتاقم. اما نصفه راه برگشتم تشنه ام بود..
رفتم سمت آشپز خونه. و ...
آنا رو همه جا میدیدم پای گاز نشستنش رو صندلی کنار اپن و خوردن شکالتاش. ای خدا شیرین منه
دیگه دوییدنش دنبالم واسه خوردن صبحونه...
لیوان آبو پر کردم . انقد خاطره تو سرم میومدو میرفت. بی اختیار داد زدم آناااااا. پس کجایی. خانمم..اشکم چکید.
یه آدم چقدرمیتونه تو دل کسی جا باز کنه...
لیوان آبو سر کشیدم و رفتم سمت اتاقم... اما یه لحضه چشمم به اتاق آنا خیره شد. نمیدونم چرا راهمو کج کردمو
رفتم اونطرف. و دستگیره درو پایین کشیدم...
المپو زدم. اتاق آنا خالی بود داشتم دیوونه میشدم چند تا نفس عمیق کشیدم بوی عطر آنا دیوونم کرد. خودمو
انداختم رو تختشو یه لحظه چشمم خورد به بنری از منو آنی که رو دیوار نصب شده بود همونی که از پشت بغلش
کردم.
خوب بلد بود خون به جگرم کنه خوب بلد بود غرورمو زیر مهربونیاشو دلبریاش له کنه.
اونقدر باحسرت نگاه عکسمون کردم که نفهمیدم کی خوابم برد...
آنا....
-احسان جان ....ادامه نده واگرنه قطع میکنم ...نمیخوام چیزی در مورد آریا بشنوم.آریا واسم تموم شده...
گوشی رو قطع کردمو رفتم تواتاقم احسان داشت چی میگفت.
آریا دنبالم میگرده.
هه اوال اینا از نقشه های احسانه دوما آریا واسم تموم شدست. خیلی وقته خودمو از زندگیش پس کشیدم.
رفتم تو اتاقم وهیچ جوره خواب به چشمای لعنتیم نمیومد....
کاش میفهمیدی.
دلی رابرایت به دریا زدم که ....
از آب واهمه داشت..
داشتم توآشپزخونه ظرف میشستم باصدای زنگ در رفتم سمت در و درو باز کردم....احسان... احسان بود که با
پیرهن مشکی جلوم سبز شد و چشماش خیس اشک شده بود. رفتم سمتشو گفتم ...
احسان دستاشو دور گردنم حلقه کردو شروع کرد به گریه کردن.
-آناااااا ...آریااااا ..آریارفت واسه همیشه رفت.
با جیغ بلندی که کشیدم از خواب بیدار شدم. با گریه با اشک رفتم دستمو بردم سمت گوشیم ساعت پنج صبح
بود....الو...
باشنیدن صدای احسان زجه زدم احسان....
آریاااا....
-آنا آریا چی شده؟
-احسان آریا کجاست خوبه تورو خدا راست بگو احسان من خواب بد دیدم دلم شور میزنه واسش.
-دختره روانی داری واسه این گریه میکنی تو خود آزاری داری تو سادیسم داری .چرا نمیری بچسبی به زندگیت آره
دیشب قبل از اینکه بره خونه اش باهاش بودم .
ممنون داداش خیلی ترسیدم...
امروز زیاد تو شرکت نموندم خیلی گشتم اما خبری از آنی نبود.
خیلی دلم گرفته بود.
بعد از اون همه گشتن رفتم خونه خودم.
در خونه نه رو باز کردم غرق شده بود تو تاریکی . کلیدو زدم دلی که خودش داغونه از این داغون ترم میشه .؟
آره همین واسه دلم کافی بود .خیلی دیر به خودش اومد... ولی طاقتش کمه خیلی کم...
آروم ...آروم میرفتم سمت اتاقم. اما نصفه راه برگشتم تشنه ام بود..
رفتم سمت آشپز خونه. و ...
آنا رو همه جا میدیدم پای گاز نشستنش رو صندلی کنار اپن و خوردن شکالتاش. ای خدا شیرین منه
دیگه دوییدنش دنبالم واسه خوردن صبحونه...
لیوان آبو پر کردم . انقد خاطره تو سرم میومدو میرفت. بی اختیار داد زدم آناااااا. پس کجایی. خانمم..اشکم چکید.
یه آدم چقدرمیتونه تو دل کسی جا باز کنه...
لیوان آبو سر کشیدم و رفتم سمت اتاقم... اما یه لحضه چشمم به اتاق آنا خیره شد. نمیدونم چرا راهمو کج کردمو
رفتم اونطرف. و دستگیره درو پایین کشیدم...
المپو زدم. اتاق آنا خالی بود داشتم دیوونه میشدم چند تا نفس عمیق کشیدم بوی عطر آنا دیوونم کرد. خودمو
انداختم رو تختشو یه لحظه چشمم خورد به بنری از منو آنی که رو دیوار نصب شده بود همونی که از پشت بغلش
کردم.
خوب بلد بود خون به جگرم کنه خوب بلد بود غرورمو زیر مهربونیاشو دلبریاش له کنه.
اونقدر باحسرت نگاه عکسمون کردم که نفهمیدم کی خوابم برد...
آنا....
-احسان جان ....ادامه نده واگرنه قطع میکنم ...نمیخوام چیزی در مورد آریا بشنوم.آریا واسم تموم شده...
گوشی رو قطع کردمو رفتم تواتاقم احسان داشت چی میگفت.
آریا دنبالم میگرده.
هه اوال اینا از نقشه های احسانه دوما آریا واسم تموم شدست. خیلی وقته خودمو از زندگیش پس کشیدم.
رفتم تو اتاقم وهیچ جوره خواب به چشمای لعنتیم نمیومد....
کاش میفهمیدی.
دلی رابرایت به دریا زدم که ....
از آب واهمه داشت..
داشتم توآشپزخونه ظرف میشستم باصدای زنگ در رفتم سمت در و درو باز کردم....احسان... احسان بود که با
پیرهن مشکی جلوم سبز شد و چشماش خیس اشک شده بود. رفتم سمتشو گفتم ...
احسان دستاشو دور گردنم حلقه کردو شروع کرد به گریه کردن.
-آناااااا ...آریااااا ..آریارفت واسه همیشه رفت.
با جیغ بلندی که کشیدم از خواب بیدار شدم. با گریه با اشک رفتم دستمو بردم سمت گوشیم ساعت پنج صبح
بود....الو...
باشنیدن صدای احسان زجه زدم احسان....
آریاااا....
-آنا آریا چی شده؟
-احسان آریا کجاست خوبه تورو خدا راست بگو احسان من خواب بد دیدم دلم شور میزنه واسش.
-دختره روانی داری واسه این گریه میکنی تو خود آزاری داری تو سادیسم داری .چرا نمیری بچسبی به زندگیت آره
دیشب قبل از اینکه بره خونه اش باهاش بودم .
ممنون داداش خیلی ترسیدم...
۱۶.۲k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.