اتاق خون گرفته
#اتاق_خون_گرفته
پارت نهم
به ساعت خیره شدم ، ساعت یک و چهل دقیقه بود ، ارومم نگرفت ، رفتم میثم رو بیدار کنم ولی دیدم خودش بیداره . لباس اش رو پوشید و دم در وایساد .
با بغض پیشونی دخترم رو بوسیدم ، این کار به نفع همه است اگه قبول نکنم این روح ما رو ول نمی کنه و اگه میثم رو بدم بهش تا اخر عمر عذاب وجدان دارم .
دم در میثم با دستهای کوچیکش اشکم رو پاک کرد و گفت : « بخاطر من که بلایی سرتون نمیاد ، میاد ؟ »
پیشانیش رو بوسیدم و لبخند زدم .
رسیدیم ، زنگ رو زدم مرد سوار شد . زن هم بود . آدرس رو دیشب از یکی از دوست هام که توی پلیس کار می کنه گرفتم .
بعد یک ساعت پنج دقیقه رسیدیم ، دقیقا ساعت دو پنجاه دقیقه ، جاده بخاطر تلفات زیاد و غیر معمول بسته شده بود ، ماشین رد نمی شد ، ما هم از میانبر وارد جاده شدیم .
مرد روی زمین دایره کشید و دور تا دورش شمع گذاشت . کتابی رو گرفت دستش ، میثم رو وسط دایره گذاشت ، پا برهنه . من رو مجبور کردن که دور شم ، رفتم دور وایسادم ، نقشه رو می دونستم ، مرد دیروز بهم گفته بود .
مرد چیزی رو از کتاب خوند و بعد کتاب رو زمین گذاشت . به ساعت نگاه کردم ، دو و پنجاه و پنج دقیقه .
خودش شروع کرد به گفتن : « ما میگذاریم که روح این پسرک را تسخیر کنی »
دلم به حال میثم می سوخت ، از هیچی خبر نداشت ، سرش پایین بود و گریه می کرد .
مرد به ساعتش نگاه کرد : « در ازای ان از تو می خواهیم جان این زن و دختر ان را ببخش » ساعت دو و پنجاه و نه دقیقه بود ، خیره به عقربه بودم که عقربه اومد روی سه .
به مرد نگاه کردم . از باتلاق حباب اومد بیرون . ماشین از زیر باتلاق اومد روی اب ، ماشین شورلت ابی بود ... همون ماشینی که اون روز می خواست میثم رو زیر کنه .
مرد به میثم نگاه کرد . دست هاش میلرزید . جنگیر گفت : « ما بهت اجازه می دیم تا بچه ی خودت رو بکشی »
چیز ناواضحی رو پشت مرد دیدم ، چاقو اش رو اروم روی گلو مرد گذاشت و گفت : « من پسر خودم رو نمی کشم »
زن جنگیر یک قدم اومد جلو و به من اشاره کرد . رفتم نزدیک تر .
مرد ادامه داد ، : « تو می خوای بچه ات رو بکشی و به اون دنیا ببری ، درست می گم »
زن داد زد : « ممممممنننننننن پسرم رو نمیییییییی کشم !!! » دستش رو برد سمت بالا ، مرد به بالا پرت شد ، و بعد مرد رو پرت کرد پایین . زن به من لبخند چندش اوری زد و گفت : « شما می کشید ، شما گناهکارید »
زن به سمتم حمله ور شد ، احساس کردم یه چیزی وارد جسمم شد . احساس تنگی نفس بهم دست داد ، سرم و اوردم پایین و بالا اوردم ، نمی فهمیدم چی میشه ، حالم بد بود ، داشتم خون بالا می اوردم !! سرم رو اوردم بالا و به میثم لبخند زدم . سمتش دویدم . هولش دادم . افتاد زمین . تمام صورتش کبود شده بود ، از گریه قرمز شده بود
ادامه در نظر ها 👇
پارت نهم
به ساعت خیره شدم ، ساعت یک و چهل دقیقه بود ، ارومم نگرفت ، رفتم میثم رو بیدار کنم ولی دیدم خودش بیداره . لباس اش رو پوشید و دم در وایساد .
با بغض پیشونی دخترم رو بوسیدم ، این کار به نفع همه است اگه قبول نکنم این روح ما رو ول نمی کنه و اگه میثم رو بدم بهش تا اخر عمر عذاب وجدان دارم .
دم در میثم با دستهای کوچیکش اشکم رو پاک کرد و گفت : « بخاطر من که بلایی سرتون نمیاد ، میاد ؟ »
پیشانیش رو بوسیدم و لبخند زدم .
رسیدیم ، زنگ رو زدم مرد سوار شد . زن هم بود . آدرس رو دیشب از یکی از دوست هام که توی پلیس کار می کنه گرفتم .
بعد یک ساعت پنج دقیقه رسیدیم ، دقیقا ساعت دو پنجاه دقیقه ، جاده بخاطر تلفات زیاد و غیر معمول بسته شده بود ، ماشین رد نمی شد ، ما هم از میانبر وارد جاده شدیم .
مرد روی زمین دایره کشید و دور تا دورش شمع گذاشت . کتابی رو گرفت دستش ، میثم رو وسط دایره گذاشت ، پا برهنه . من رو مجبور کردن که دور شم ، رفتم دور وایسادم ، نقشه رو می دونستم ، مرد دیروز بهم گفته بود .
مرد چیزی رو از کتاب خوند و بعد کتاب رو زمین گذاشت . به ساعت نگاه کردم ، دو و پنجاه و پنج دقیقه .
خودش شروع کرد به گفتن : « ما میگذاریم که روح این پسرک را تسخیر کنی »
دلم به حال میثم می سوخت ، از هیچی خبر نداشت ، سرش پایین بود و گریه می کرد .
مرد به ساعتش نگاه کرد : « در ازای ان از تو می خواهیم جان این زن و دختر ان را ببخش » ساعت دو و پنجاه و نه دقیقه بود ، خیره به عقربه بودم که عقربه اومد روی سه .
به مرد نگاه کردم . از باتلاق حباب اومد بیرون . ماشین از زیر باتلاق اومد روی اب ، ماشین شورلت ابی بود ... همون ماشینی که اون روز می خواست میثم رو زیر کنه .
مرد به میثم نگاه کرد . دست هاش میلرزید . جنگیر گفت : « ما بهت اجازه می دیم تا بچه ی خودت رو بکشی »
چیز ناواضحی رو پشت مرد دیدم ، چاقو اش رو اروم روی گلو مرد گذاشت و گفت : « من پسر خودم رو نمی کشم »
زن جنگیر یک قدم اومد جلو و به من اشاره کرد . رفتم نزدیک تر .
مرد ادامه داد ، : « تو می خوای بچه ات رو بکشی و به اون دنیا ببری ، درست می گم »
زن داد زد : « ممممممنننننننن پسرم رو نمیییییییی کشم !!! » دستش رو برد سمت بالا ، مرد به بالا پرت شد ، و بعد مرد رو پرت کرد پایین . زن به من لبخند چندش اوری زد و گفت : « شما می کشید ، شما گناهکارید »
زن به سمتم حمله ور شد ، احساس کردم یه چیزی وارد جسمم شد . احساس تنگی نفس بهم دست داد ، سرم و اوردم پایین و بالا اوردم ، نمی فهمیدم چی میشه ، حالم بد بود ، داشتم خون بالا می اوردم !! سرم رو اوردم بالا و به میثم لبخند زدم . سمتش دویدم . هولش دادم . افتاد زمین . تمام صورتش کبود شده بود ، از گریه قرمز شده بود
ادامه در نظر ها 👇
۱۴.۸k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.