همسر اجباری ۲۱۴
#همسر_اجباری #۲۱۴
احسان بگو.
-آریا تو هیچ وقت اینطور نبودی خیلی منطقی فکر میکردی. اما امروز تو آالچیق اصال با آند درست صحبت نکردی.
میدونی من به آنا حق میدم بابت هر رفتاری که با تو داشته باشه وقتی تو بین بچه ها اونطوری باهاش حرف زدی ینی
غرورشو شکستی. بین آریا من تاحاال به هیچ دختر اندازه آنا اعتماد نداشتم میدونم توام همین حرف من ته دلت.
-ای بابا احسان نمیفهمی من چی میکشم.بابا به فرض که حرف تو درست هانگ خیلی آشغاله. درک کن که این باشه
حالم. حاال بگو چی گفت.
-قول که بین خودمون بمونه. و حتی به خودشم نگی.
-اه آره بابا.
-آنا میگفت ازت خیلی دلگیره بخاطر اون حرفات و طرز فکرت .میگفت چون از تو انتظار این حرفا رو نداشته خیلی
شکسته پیش بقیه.میگفت اگه ...اگه تورو ببینه و چشم تو چشمت بشه منصرف میشه.
-چه جالب با چه حرفایی رو کاراش سر پوش میزاره .
.....
رفتیم واسه خرید....
کلی بچه ها گشتن تا لباس مورد نظرشونو پیدا کنن. برگشتیم خونه اما من به خون آنا تشنه بود. چند بارم زنگ زد
عسل گوشیشو جواب نداد. هرچقدم عاشقش باشم دیگه اون آریا نیستم که اشتباهم با زیبا روتکرار کنم.
کت وشلوار مشکی .با پیرهن مشکی و کراوات سفید. رو کناری گذاشتم . رفتم حموم یه دوش گرفتم اومدم بیرون
موامو سشوار کشیدم و یه مدل خامه ای هه امشب این قرار داد لعنتی بسته میشه . پیرهنمو پوشیدم. کراواتشم
زدم شلوارم و بعد کت رو هم پوشیدم در آخر هم یکی از ساعتا رو دستم انداختم. که دستش استیل بود و صفحه
مشکی داشت. و کفشامو پوشیدم از اتاق زدم بیرون قبل از پایین رفتن پله ها یه دید زدم همه پایین بود. ای....اینکه..انا بود.یه پیرهن سرمه ای فوق العاد که واقعا زیبا بود . تو تنش . و یه شال با مدل عجیب غریب که آنا بسته بود .واسه
مشخص نبودن مواش. عاشق همین کاراش بودم همین حرکتاش دیوونم میکرد پیرهن آستین داش اما سه رب بود
که با دست بند د ساعت دستاشو پوشونده بود تنها ایرادی که از دید من داشت اون یقه اش بود که بیش از حد باز
بود. دکلته نبود اما چیزم از دکلته کم نداشت .رفتم تو اتاقش و سمت کمد تمامشو زیرو رو کردم .باال خره یه گردنی
حجاب پیدا کردم آخه این گردنی چه ربطی به شالو کاله و روسری داشت همونو بر داشتم و رفتم پایین از پله ها.
بچه ها تا منو دیدن همه پاشدنو به سمت در رفتن.
امیر:چقد دیر کردی آریا.
احسان:واسه ما عادیه .
-احسان ببندند.
باشه عزیزم.بچه ها شما برید سوار شید منو آنا هم میایم. و دست آنا رو کشیدم سمت خودم. انا متعجب برگشت
سمتم انگار ترسیده بود .
احسان:آریا تورو خدا بیخیال.
-احسان کاریش ندارم باهاش حرف دارم بیروون.
امیر سری تکون داد و دست احسانو گرفتو رفتن بیرون از خونه.
نگاهی به آنا انداختم اما سعی کردم بی تفاوت باشم.
-چکارم داری آریا.
احسان بگو.
-آریا تو هیچ وقت اینطور نبودی خیلی منطقی فکر میکردی. اما امروز تو آالچیق اصال با آند درست صحبت نکردی.
میدونی من به آنا حق میدم بابت هر رفتاری که با تو داشته باشه وقتی تو بین بچه ها اونطوری باهاش حرف زدی ینی
غرورشو شکستی. بین آریا من تاحاال به هیچ دختر اندازه آنا اعتماد نداشتم میدونم توام همین حرف من ته دلت.
-ای بابا احسان نمیفهمی من چی میکشم.بابا به فرض که حرف تو درست هانگ خیلی آشغاله. درک کن که این باشه
حالم. حاال بگو چی گفت.
-قول که بین خودمون بمونه. و حتی به خودشم نگی.
-اه آره بابا.
-آنا میگفت ازت خیلی دلگیره بخاطر اون حرفات و طرز فکرت .میگفت چون از تو انتظار این حرفا رو نداشته خیلی
شکسته پیش بقیه.میگفت اگه ...اگه تورو ببینه و چشم تو چشمت بشه منصرف میشه.
-چه جالب با چه حرفایی رو کاراش سر پوش میزاره .
.....
رفتیم واسه خرید....
کلی بچه ها گشتن تا لباس مورد نظرشونو پیدا کنن. برگشتیم خونه اما من به خون آنا تشنه بود. چند بارم زنگ زد
عسل گوشیشو جواب نداد. هرچقدم عاشقش باشم دیگه اون آریا نیستم که اشتباهم با زیبا روتکرار کنم.
کت وشلوار مشکی .با پیرهن مشکی و کراوات سفید. رو کناری گذاشتم . رفتم حموم یه دوش گرفتم اومدم بیرون
موامو سشوار کشیدم و یه مدل خامه ای هه امشب این قرار داد لعنتی بسته میشه . پیرهنمو پوشیدم. کراواتشم
زدم شلوارم و بعد کت رو هم پوشیدم در آخر هم یکی از ساعتا رو دستم انداختم. که دستش استیل بود و صفحه
مشکی داشت. و کفشامو پوشیدم از اتاق زدم بیرون قبل از پایین رفتن پله ها یه دید زدم همه پایین بود. ای....اینکه..انا بود.یه پیرهن سرمه ای فوق العاد که واقعا زیبا بود . تو تنش . و یه شال با مدل عجیب غریب که آنا بسته بود .واسه
مشخص نبودن مواش. عاشق همین کاراش بودم همین حرکتاش دیوونم میکرد پیرهن آستین داش اما سه رب بود
که با دست بند د ساعت دستاشو پوشونده بود تنها ایرادی که از دید من داشت اون یقه اش بود که بیش از حد باز
بود. دکلته نبود اما چیزم از دکلته کم نداشت .رفتم تو اتاقش و سمت کمد تمامشو زیرو رو کردم .باال خره یه گردنی
حجاب پیدا کردم آخه این گردنی چه ربطی به شالو کاله و روسری داشت همونو بر داشتم و رفتم پایین از پله ها.
بچه ها تا منو دیدن همه پاشدنو به سمت در رفتن.
امیر:چقد دیر کردی آریا.
احسان:واسه ما عادیه .
-احسان ببندند.
باشه عزیزم.بچه ها شما برید سوار شید منو آنا هم میایم. و دست آنا رو کشیدم سمت خودم. انا متعجب برگشت
سمتم انگار ترسیده بود .
احسان:آریا تورو خدا بیخیال.
-احسان کاریش ندارم باهاش حرف دارم بیروون.
امیر سری تکون داد و دست احسانو گرفتو رفتن بیرون از خونه.
نگاهی به آنا انداختم اما سعی کردم بی تفاوت باشم.
-چکارم داری آریا.
۶.۰k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.