پارت۹۱
پارت۹۱
سریع گفتم
_ببخشید من...حواسم جای دیگه ای بود.
لبخندی زد و گفت
_نه مشکلی نیست...شما...
دقیق تر نگام کرد و گفت
_شما همون خانومی هستین که...
حرفشو قطع کردم و خجالت زده گفتم
_بله...فرصت نشد ازتون تشکر کنم...
_من باید ازتون تشکر کنم که منو رسوندین بیمارستان.
شرم زده لبخندی زدم و چیزی نگفتم.با تردید گفت
_شما هم شکارچی هستین؟
لحضه ای از اینکه بفهمه من ساحره ام ترسیدم...هول شده سرم رو پایین انداختم و نمیدونستم چی بگم.گفتم
_من...راستش...
سرمو بالا آوردم و ادامه دادم
_من...ساحره ی نورم.
ابرویی بالا انداخت و سرشو تکون داد.با مکث گفتم
_شما...شکارچی هستین؟
سریع گفت
_نه نه...
_پس جادوگرین؟
کوتاه خندید و گفت
_نه...من کاملا عادیم.
لبخندی زدم و ته دلم ازینکه از من ترسی نداشت خوش حال شدم.
با لبخند دستشو به سمتم دراز کرد و گفت
_راستی من مهرابم...شما؟
دستشو فشردم و گفتم
_رویا...
_اسم قشنگیه...
هنوز دستامون توی دست همدیگه بود که سپهر صدام کرد
_رویا...
دستمو از دست مهراب بیرون کشیدم و سوالی به سپهری که پشت سرم با اخم نگاهم میکرد نگاه کردم.گفت
_وقتشه بریم.جلسشون تموم شده...
مهراب آروم به سپهر سلامی کرد و اون فقط سرشو تکون داد و سریع از کنارمون رد شد.
مهراب با تعجب نگاهش کرد و رو به من گفت
_خب...فک کنم دیگه همو نمیبینیم.
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_نمیدونم...شاید...
خندید و گفت
_پس اگه یه وقت دوباره کسی مزاحم شد کافیه به من خبر بدین.
خندیدم و گفتم
_که دوباره چاقو بخورین؟
هردو خندیدیم.گفت
_هنوز جاش درد میکنه...ولی دوباره حاضرم چاقو بخورم...
چشمامو پایین انداختم و چیزی نگفتم...گفت
_پس به امید دیدار...
سرمو تکون دادم و آروم گفتم
_به امید دیدار...
سریع گفتم
_ببخشید من...حواسم جای دیگه ای بود.
لبخندی زد و گفت
_نه مشکلی نیست...شما...
دقیق تر نگام کرد و گفت
_شما همون خانومی هستین که...
حرفشو قطع کردم و خجالت زده گفتم
_بله...فرصت نشد ازتون تشکر کنم...
_من باید ازتون تشکر کنم که منو رسوندین بیمارستان.
شرم زده لبخندی زدم و چیزی نگفتم.با تردید گفت
_شما هم شکارچی هستین؟
لحضه ای از اینکه بفهمه من ساحره ام ترسیدم...هول شده سرم رو پایین انداختم و نمیدونستم چی بگم.گفتم
_من...راستش...
سرمو بالا آوردم و ادامه دادم
_من...ساحره ی نورم.
ابرویی بالا انداخت و سرشو تکون داد.با مکث گفتم
_شما...شکارچی هستین؟
سریع گفت
_نه نه...
_پس جادوگرین؟
کوتاه خندید و گفت
_نه...من کاملا عادیم.
لبخندی زدم و ته دلم ازینکه از من ترسی نداشت خوش حال شدم.
با لبخند دستشو به سمتم دراز کرد و گفت
_راستی من مهرابم...شما؟
دستشو فشردم و گفتم
_رویا...
_اسم قشنگیه...
هنوز دستامون توی دست همدیگه بود که سپهر صدام کرد
_رویا...
دستمو از دست مهراب بیرون کشیدم و سوالی به سپهری که پشت سرم با اخم نگاهم میکرد نگاه کردم.گفت
_وقتشه بریم.جلسشون تموم شده...
مهراب آروم به سپهر سلامی کرد و اون فقط سرشو تکون داد و سریع از کنارمون رد شد.
مهراب با تعجب نگاهش کرد و رو به من گفت
_خب...فک کنم دیگه همو نمیبینیم.
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_نمیدونم...شاید...
خندید و گفت
_پس اگه یه وقت دوباره کسی مزاحم شد کافیه به من خبر بدین.
خندیدم و گفتم
_که دوباره چاقو بخورین؟
هردو خندیدیم.گفت
_هنوز جاش درد میکنه...ولی دوباره حاضرم چاقو بخورم...
چشمامو پایین انداختم و چیزی نگفتم...گفت
_پس به امید دیدار...
سرمو تکون دادم و آروم گفتم
_به امید دیدار...
۵.۸k
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.