پارت۹۰
پارت۹۰
چند روزی گذشت و توی این مدت کتابای زیادیو خوندم و تمرینای زیادی داشتم.انجمن ساحران نور برای جلسه ای به مکانی کاخ مانند و مخفی که مخصوص شکارچیان بود،دعوت شدند.با ذوق همه جای کاخ رو نگاه میکردم و انگار اونجا برای من فوق العاده به نظر میرسید.تقریبا همه ی اتاق ها رو نگاه کردم.فضای بیرون کاخ سرسبز و پر از گل و درخت بود.فضای داخلش بیشتر از چوب و بعضی جاهاش هم از نقره ساخته شده بود.توی یکی از اتاق ها انگار انبار گل رز بود.دو طرفم رو نگاه کردم و وقتی دیدم کسی نیست آروم وارد اتاق شدم.از ذوق رو پا بند نبودم.به میزی که روش پر از گل بود نزدیک شدم.اما خشک و پژمرده بودن.مشغول تمرین جادو روی گل ها شدم ولی هرکاری میکردم نمیتونستم انجامش بدم.کلافه شده بودم.
_حالت دستات اشتباهه.
با شنیدن صدای سپهر برگشتم و به عقب نگاه کردم.گل رز سرخ اما خشکیده ای دستم بود.بهم نزدیک شد و یکی از گلهای روی میزو برداشت.
دست آزادش رو روبروی گل به حالت خاصی گرفت و وردیو خوند.گل سرخ و شاداب شد.لبخندی زد و گل رو به سمتم گرفت.آروم گل رو گرفتم.
_حالا دوباره امتحان کن.
گلی که بهم داد رو روی میز گذاشتم.همون حالت و همون ورد رو انجام دادم ولی نمیشد!درمونده نگاهش کردم و گفتم
_نمیدونم چرا نمیشه.
بهم نزدیک تر شد و از پشت دستاشو روی دستام گذاشت.اونقدر نزدیکم بود که نفساش رو روی گردنم حس میکردم. صدای ضربان قلبمو میشنوم.آب دهنمو به سختی قورت دادم و اون دستامو به حالت درستش گرفت.آروم گفت
_اینطوری...حالا ورد رو بخون...
وردو گفتم و گل سرخ دیگه خشک نبود.به سمتش چرخیدم.بین سپهر و میز پشت سرم گیر کرده بودم.نیم نگاهی به گل انداخت و توی چشمام نگاه کرد و مثل زمزمه گفت
_زیباست مگه نه؟
سری تکون دادم و هول شده گفتم
_بله...ممنونم...
سریع کنار رفتم و با قدمای بلند از اتاق خارج شدم.نفسمو صدا دار بیرون فرستادم.از بودن کنارش معذب میشدم و این همه نزدیکی برام سخت بود.حتی گاهی پشت سرمو نگاه میکردم تا ببینم هنوز هست یا نه.همینطوری سریع میرفتم که وقتی سرم به سمت عقب بود محکم خوردم به کسی.باعث شد چند قدمی به عقب برم.دماغمو با دست گرفتم و صورتم از درد جمع شد.اما وقتی به شخص روبروم نگاه کردم فهمیدم همونیه که اون شب از دست اون عوضیا نجاتم داد.ولی اون اینجا چیکار میکرد.
چند روزی گذشت و توی این مدت کتابای زیادیو خوندم و تمرینای زیادی داشتم.انجمن ساحران نور برای جلسه ای به مکانی کاخ مانند و مخفی که مخصوص شکارچیان بود،دعوت شدند.با ذوق همه جای کاخ رو نگاه میکردم و انگار اونجا برای من فوق العاده به نظر میرسید.تقریبا همه ی اتاق ها رو نگاه کردم.فضای بیرون کاخ سرسبز و پر از گل و درخت بود.فضای داخلش بیشتر از چوب و بعضی جاهاش هم از نقره ساخته شده بود.توی یکی از اتاق ها انگار انبار گل رز بود.دو طرفم رو نگاه کردم و وقتی دیدم کسی نیست آروم وارد اتاق شدم.از ذوق رو پا بند نبودم.به میزی که روش پر از گل بود نزدیک شدم.اما خشک و پژمرده بودن.مشغول تمرین جادو روی گل ها شدم ولی هرکاری میکردم نمیتونستم انجامش بدم.کلافه شده بودم.
_حالت دستات اشتباهه.
با شنیدن صدای سپهر برگشتم و به عقب نگاه کردم.گل رز سرخ اما خشکیده ای دستم بود.بهم نزدیک شد و یکی از گلهای روی میزو برداشت.
دست آزادش رو روبروی گل به حالت خاصی گرفت و وردیو خوند.گل سرخ و شاداب شد.لبخندی زد و گل رو به سمتم گرفت.آروم گل رو گرفتم.
_حالا دوباره امتحان کن.
گلی که بهم داد رو روی میز گذاشتم.همون حالت و همون ورد رو انجام دادم ولی نمیشد!درمونده نگاهش کردم و گفتم
_نمیدونم چرا نمیشه.
بهم نزدیک تر شد و از پشت دستاشو روی دستام گذاشت.اونقدر نزدیکم بود که نفساش رو روی گردنم حس میکردم. صدای ضربان قلبمو میشنوم.آب دهنمو به سختی قورت دادم و اون دستامو به حالت درستش گرفت.آروم گفت
_اینطوری...حالا ورد رو بخون...
وردو گفتم و گل سرخ دیگه خشک نبود.به سمتش چرخیدم.بین سپهر و میز پشت سرم گیر کرده بودم.نیم نگاهی به گل انداخت و توی چشمام نگاه کرد و مثل زمزمه گفت
_زیباست مگه نه؟
سری تکون دادم و هول شده گفتم
_بله...ممنونم...
سریع کنار رفتم و با قدمای بلند از اتاق خارج شدم.نفسمو صدا دار بیرون فرستادم.از بودن کنارش معذب میشدم و این همه نزدیکی برام سخت بود.حتی گاهی پشت سرمو نگاه میکردم تا ببینم هنوز هست یا نه.همینطوری سریع میرفتم که وقتی سرم به سمت عقب بود محکم خوردم به کسی.باعث شد چند قدمی به عقب برم.دماغمو با دست گرفتم و صورتم از درد جمع شد.اما وقتی به شخص روبروم نگاه کردم فهمیدم همونیه که اون شب از دست اون عوضیا نجاتم داد.ولی اون اینجا چیکار میکرد.
۲.۳k
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.