پارت۸۹
پارت۸۹
با مکث گفتم
_رویا
لبخندی زد و گفت
_نترس جایی که میریم جات امنه.پیش کسایی که مثل تو ان.
دوباره دستشو به سمتم دراز کرد و این بار اروم دستشو گرفتم و پلک که زدم دیگه اونجا نبودیم.یه اتاقک چوبی و یه جای سرد.ترسیده دست سپهرو ول کردم و گفتم
_اینجا کجاست؟یه دفه چی شد؟ما که الان...
حرفمو قطع کرد و گفت
_آروم باش خیلی زود همه چیزو میفهمی خب؟
بی حرف نگاهش کردم.گفت
_الانم دنبال من بیا.
پشت سرش رفتم و اون به طرف دیوار اتاقک رفت.هیچ دری اونجا نبود.دستشو روی دیوار گذاشت و با گفتن کلمه ی عجیبی دستگیره ای نمایان شد.مطمئن بودم اون دستگیره اونجا نبود...
درو باز کرد و رفت بیرون.فضای خیلی عجیبی بود.شبیه یه مدرسه بود.مدرسه ای برای جادوگرا!هرکسی مشغول کاری بود.کارایی که اصلا درک نمیکردم و فکر میکردم خواب میبینم...
هنوز اینکه من یه ساحر نورم رو هضم نکرده بودم.حتی معنیشو نمیدونستم.
_ازینطرف...
سپهر دستشو به سمت دری چوبی با طرح های شلوغ و نا مفهوم برای من گرفت و خودش رفت تو.
شبیه یه کتابخونه بود.به سمت قفسه ای از کتابا رفت و کتابی قطور و به نظر کهنه ای رو بیرون کشید.روی میز نزدیک قفسه ها گذاشت و گفت
_اینو باید بخونی.قبلش بهت همه چیو میگم.بشین.
روی صندلی کنار میز نشستم.روبروم نشست و تقریبا همه چیو راجب جادو و جادوگرا بهم گفت...
_خب سوالی نداری؟
معلومه که سوال دارم...ولی چیزی نپرسیدم.گفتم
_چرا بهم کمک میکنی؟
کمی نگاهم کرد و با مکث گفت
_چون...فکر میکنم با بقیه فرق داری...
با مکث گفتم
_رویا
لبخندی زد و گفت
_نترس جایی که میریم جات امنه.پیش کسایی که مثل تو ان.
دوباره دستشو به سمتم دراز کرد و این بار اروم دستشو گرفتم و پلک که زدم دیگه اونجا نبودیم.یه اتاقک چوبی و یه جای سرد.ترسیده دست سپهرو ول کردم و گفتم
_اینجا کجاست؟یه دفه چی شد؟ما که الان...
حرفمو قطع کرد و گفت
_آروم باش خیلی زود همه چیزو میفهمی خب؟
بی حرف نگاهش کردم.گفت
_الانم دنبال من بیا.
پشت سرش رفتم و اون به طرف دیوار اتاقک رفت.هیچ دری اونجا نبود.دستشو روی دیوار گذاشت و با گفتن کلمه ی عجیبی دستگیره ای نمایان شد.مطمئن بودم اون دستگیره اونجا نبود...
درو باز کرد و رفت بیرون.فضای خیلی عجیبی بود.شبیه یه مدرسه بود.مدرسه ای برای جادوگرا!هرکسی مشغول کاری بود.کارایی که اصلا درک نمیکردم و فکر میکردم خواب میبینم...
هنوز اینکه من یه ساحر نورم رو هضم نکرده بودم.حتی معنیشو نمیدونستم.
_ازینطرف...
سپهر دستشو به سمت دری چوبی با طرح های شلوغ و نا مفهوم برای من گرفت و خودش رفت تو.
شبیه یه کتابخونه بود.به سمت قفسه ای از کتابا رفت و کتابی قطور و به نظر کهنه ای رو بیرون کشید.روی میز نزدیک قفسه ها گذاشت و گفت
_اینو باید بخونی.قبلش بهت همه چیو میگم.بشین.
روی صندلی کنار میز نشستم.روبروم نشست و تقریبا همه چیو راجب جادو و جادوگرا بهم گفت...
_خب سوالی نداری؟
معلومه که سوال دارم...ولی چیزی نپرسیدم.گفتم
_چرا بهم کمک میکنی؟
کمی نگاهم کرد و با مکث گفت
_چون...فکر میکنم با بقیه فرق داری...
۲.۵k
۲۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.