پارت۸۴
پارت۸۴
***نوشین***
با بهت به ورقه ها نگاه میکردم.میمیرم؟...اگه نتونم منتقلش کنم میمیرم...
با خودم اگه قوی تر بشم و تمرین کنم میتونم اینکارو بکنم.اره میتونستم...روی ورقه ها نوشته بود که طلسم توی زمان ماه گرفتگی انجام میشه.زمانی که جادوی سیاه به ضعیف ترین شکل خودش میرسه.
ولی چرا میلاد این برگه ها رو مخفی کرده بود.برای محافظت از من؟یاد میلاد دوباره باعث شد غم همه وجودمو بگیره.در باز شد و مامان با چشمای پف کرده و لباس مشکی اومد تو.
درو بست و به در تکیه داد.
بی حرف نگاهم کرد.با مکث و صدای گرفته گفت
_خوبی؟
سرمو تکون دادم.لبام به صحبت باز نمیشد.هرچند خیلی ازش سوال داشتم...
نگاهش که کردم انگار فکرمو خوند.گفت
_پس روزش رسید.نه؟
کنارم نشست...با لبخند نگام کرد و گفت
_وقتشه همه چیو بدونی...
تکیمو به پشتی تختم دادم و منتظر نگاهش کردم.گفت
_از روز اول آرمانو میدیدم.وردی که اجرا میکرد فقط اونو در برابر انسان های عادی غیب میکرد.نه من که...
سرشو انداخت پایین و ادامه داد
_یه ساحره ام....من ارمانو وقتی بچه بود دیده بودم.از همون موقع هم یه ساحر قدرتمند بود.ساحران نور خیلی سعی کردن تا اونو توی انجمن نگه دارن و نزارن دست ساحران ماه بیفته.میدونستم داره بهت اموزش میده.اما میترسیدم بهت بگم...
دستشو روی گونم گذاشت
_میترسیدم دختر کوچولوم اسیب ببینه...
چند لحظه با لبخند تلخی نگاهم کرد.انگار توی صورتم دنبال چیزی میگشت...گفت
_چشمات منو یاد پدرت میندازه...
به یه نقطه ی نامعلوم خیره شد و غرق در خاطراتش گفت
_مهراب رو اولین بار وقتی دیدم که توی خیابونا سرگردون بودم.هوا سرد بود.پدر و مادرم وقتی فهمیدن من قدرت جادو دارم منو طرد کردن.از من ترسیدن و ولم کردن...فک میکردن من نفرین شدم...مهراب وقتی منو دید که چند نفر میخواستن به زور منو با خودشون ببرن.اون موقع هنوز به جادوم تسلط نداشتم.حتی هنوز خودمو نمیشناختم.یادمه وقتی خواست منو فراری بده یکیشون با چاقو زخمیش کرد و اونام از ترس اینکه براشون دردسر بشه فرار کردن...
زانوهامو بغل کردم و نگاهش کردم...ادامه داد
_ترسیده بودم...کشون کشون بردمش سمت ماشینش...خونریزیش شدید بود و تقریبا داشت از هوش میرفت.با هر بدبختی ای که بود توی ماشین نشوندمش و بردمش بیمارستان...
***نوشین***
با بهت به ورقه ها نگاه میکردم.میمیرم؟...اگه نتونم منتقلش کنم میمیرم...
با خودم اگه قوی تر بشم و تمرین کنم میتونم اینکارو بکنم.اره میتونستم...روی ورقه ها نوشته بود که طلسم توی زمان ماه گرفتگی انجام میشه.زمانی که جادوی سیاه به ضعیف ترین شکل خودش میرسه.
ولی چرا میلاد این برگه ها رو مخفی کرده بود.برای محافظت از من؟یاد میلاد دوباره باعث شد غم همه وجودمو بگیره.در باز شد و مامان با چشمای پف کرده و لباس مشکی اومد تو.
درو بست و به در تکیه داد.
بی حرف نگاهم کرد.با مکث و صدای گرفته گفت
_خوبی؟
سرمو تکون دادم.لبام به صحبت باز نمیشد.هرچند خیلی ازش سوال داشتم...
نگاهش که کردم انگار فکرمو خوند.گفت
_پس روزش رسید.نه؟
کنارم نشست...با لبخند نگام کرد و گفت
_وقتشه همه چیو بدونی...
تکیمو به پشتی تختم دادم و منتظر نگاهش کردم.گفت
_از روز اول آرمانو میدیدم.وردی که اجرا میکرد فقط اونو در برابر انسان های عادی غیب میکرد.نه من که...
سرشو انداخت پایین و ادامه داد
_یه ساحره ام....من ارمانو وقتی بچه بود دیده بودم.از همون موقع هم یه ساحر قدرتمند بود.ساحران نور خیلی سعی کردن تا اونو توی انجمن نگه دارن و نزارن دست ساحران ماه بیفته.میدونستم داره بهت اموزش میده.اما میترسیدم بهت بگم...
دستشو روی گونم گذاشت
_میترسیدم دختر کوچولوم اسیب ببینه...
چند لحظه با لبخند تلخی نگاهم کرد.انگار توی صورتم دنبال چیزی میگشت...گفت
_چشمات منو یاد پدرت میندازه...
به یه نقطه ی نامعلوم خیره شد و غرق در خاطراتش گفت
_مهراب رو اولین بار وقتی دیدم که توی خیابونا سرگردون بودم.هوا سرد بود.پدر و مادرم وقتی فهمیدن من قدرت جادو دارم منو طرد کردن.از من ترسیدن و ولم کردن...فک میکردن من نفرین شدم...مهراب وقتی منو دید که چند نفر میخواستن به زور منو با خودشون ببرن.اون موقع هنوز به جادوم تسلط نداشتم.حتی هنوز خودمو نمیشناختم.یادمه وقتی خواست منو فراری بده یکیشون با چاقو زخمیش کرد و اونام از ترس اینکه براشون دردسر بشه فرار کردن...
زانوهامو بغل کردم و نگاهش کردم...ادامه داد
_ترسیده بودم...کشون کشون بردمش سمت ماشینش...خونریزیش شدید بود و تقریبا داشت از هوش میرفت.با هر بدبختی ای که بود توی ماشین نشوندمش و بردمش بیمارستان...
۲.۰k
۱۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.