رمان همسر اجباری پارت صد وپنجاه و یک
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وپنجاه و یک
پسره روانی کله خراب میگم ببند نیبندی.
احسان با رقص رفت سمت آریا و یه بوس از لپش کرد و گفت
-فدایی داری چشم قشنگ ادامه داد
حاال یاروم اومد دل داروم اومد .
دست آریا رو گرفت .گفت بیا وسط دیگه ای یار .
-ای یار منو دیونه کردی آها آها
آریا هم داشت از تعجب شاخ در میورد خندشم گرفته بود .
ای یار بیا وفا کن بابایه قری بده بیا با ماحاال کن
ای یار چرا خبر نداری دل بردی دیگه دل ندادی.
حاال دست دست.
آریا:احسان داداش چته خوبی تب نداری.
-امیر از اون طرف گفت معلوم نیست دوستان ایشونآره داداش فقط دلم یکم توجه میخواد.
مخاطب دارن یا مخ تب دارن.
احسان در حالی که میخوند قر میریخت .یه لحظه حالت استرسی وایساد و گفت
- بزار بینم.
نه عزیزم مخ تب ندارم.
و بعد زد به صورتش وای ینی مخاطب دارم.
وایییییی چه باحال من مخاطب دارم اوا آررره من مخاطب دارم.واقعا انگار خود خانم شیرزاد بود.
وگفت
-حاال بیخیال من یارمو میخوام دل دارمو میخوام.
منو آریاوامیر از حرکات کمرو دست احسان از خنده ترکیدیم.
امیر اینو ببر تو اتاق مخم داره میترکه .
احسان همچونان داشت به خوندنو رقصیدن ادامه میداد.
امیر ب زور احسانو برد تو اتاق.منم برگشتم تو اتاقم نمیدونم چرا از آریا دلگیر بودم.
یکم که گذشت رفتم پایین و شرو کردم به درست کردن یه عصرونه. بچه ها رو از پایین صدا زدم.فقط امیر احسان
اومدن. منم نشستم
-آریا و عسل خوابن آجی.
من یه چیزایی پیدا کردم اما در حدی نیست دندون گیر باشه.
حساب کار دست یه نفره باید به اون نزدیک شیم.
اونم کار احسانه احسان میتونه نرمش کنه.
احسان:به چیرایی میگیا من اصن زبون اینا حالیمص نمیشه.
امیر:تو رو زبان بین انگلیسی مشکلی نداری.
-خوب معلومه نه
-پس مشکلت چیه؟
-باشه هستم.بعد کلی حرف دیگه که من توشون هیچ نقشی نداشتم. دلم میخواست ویالن بزنم دلم گرفته بود این حس داشت
دیوونم میکرد.که آریا و من هیچ وقت مال هم نمیشیم.بعد یکم قدم زدن رفتم پرونده هارو چک کردم چندتا مورد
واسه امیر نوشتم ساعت هفت بود رفتم سراغ غذا.
Comments please
پسره روانی کله خراب میگم ببند نیبندی.
احسان با رقص رفت سمت آریا و یه بوس از لپش کرد و گفت
-فدایی داری چشم قشنگ ادامه داد
حاال یاروم اومد دل داروم اومد .
دست آریا رو گرفت .گفت بیا وسط دیگه ای یار .
-ای یار منو دیونه کردی آها آها
آریا هم داشت از تعجب شاخ در میورد خندشم گرفته بود .
ای یار بیا وفا کن بابایه قری بده بیا با ماحاال کن
ای یار چرا خبر نداری دل بردی دیگه دل ندادی.
حاال دست دست.
آریا:احسان داداش چته خوبی تب نداری.
-امیر از اون طرف گفت معلوم نیست دوستان ایشونآره داداش فقط دلم یکم توجه میخواد.
مخاطب دارن یا مخ تب دارن.
احسان در حالی که میخوند قر میریخت .یه لحظه حالت استرسی وایساد و گفت
- بزار بینم.
نه عزیزم مخ تب ندارم.
و بعد زد به صورتش وای ینی مخاطب دارم.
وایییییی چه باحال من مخاطب دارم اوا آررره من مخاطب دارم.واقعا انگار خود خانم شیرزاد بود.
وگفت
-حاال بیخیال من یارمو میخوام دل دارمو میخوام.
منو آریاوامیر از حرکات کمرو دست احسان از خنده ترکیدیم.
امیر اینو ببر تو اتاق مخم داره میترکه .
احسان همچونان داشت به خوندنو رقصیدن ادامه میداد.
امیر ب زور احسانو برد تو اتاق.منم برگشتم تو اتاقم نمیدونم چرا از آریا دلگیر بودم.
یکم که گذشت رفتم پایین و شرو کردم به درست کردن یه عصرونه. بچه ها رو از پایین صدا زدم.فقط امیر احسان
اومدن. منم نشستم
-آریا و عسل خوابن آجی.
من یه چیزایی پیدا کردم اما در حدی نیست دندون گیر باشه.
حساب کار دست یه نفره باید به اون نزدیک شیم.
اونم کار احسانه احسان میتونه نرمش کنه.
احسان:به چیرایی میگیا من اصن زبون اینا حالیمص نمیشه.
امیر:تو رو زبان بین انگلیسی مشکلی نداری.
-خوب معلومه نه
-پس مشکلت چیه؟
-باشه هستم.بعد کلی حرف دیگه که من توشون هیچ نقشی نداشتم. دلم میخواست ویالن بزنم دلم گرفته بود این حس داشت
دیوونم میکرد.که آریا و من هیچ وقت مال هم نمیشیم.بعد یکم قدم زدن رفتم پرونده هارو چک کردم چندتا مورد
واسه امیر نوشتم ساعت هفت بود رفتم سراغ غذا.
Comments please
۵.۸k
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.