اتاق خون گرفته
#اتاق_خون_گرفته
پارت سوم
انگار سنکوب کرده بودم ، تا به خودم اومدم دیدم به سمتم حمله ور شد و منو از پنجره به بیرون پرت کرد ، نفهمیدم اون طناب از کجا اومد ولی یه طناب به گردنم گیر کرد ، داشتم خفه می شدم ، دست و پا می زدم ،
دقیقا یادم این لحظه چی شد فقط یادم می اد صدای میثم رو شنیدم که اسمم رو داد زد و همین ...
چشم هام رو باز کردم ، میثم بالای سرم بود ، همینطور دخترا ، به زور لبخند زدم ، نمی تونستم به چشم های میثم نگاه کنم .
نمی تونستم حرف بزنم ، چهره زن یادم اومد ، تو زندگیم تابحال انقدر نترسیده بودم ، تو فکر این بودم که میثم رو پس بدم ، ولی دلم نمی یومد .
همسایمون هم که ظاهرا من رو اورده بود بیمارستان کنارم وایساده بود ، خواستم برن بیرون که از همسایه خواهش کردم گوشیش رو بده اون هم طفلک تو رودربایستی قرار گرفت و گوشیش رو داد . و خودشون رفتن بیرون .
رفتم تو گوگل و دوباره گشتم ، اها ، توی این سایت می گفت که قیم قبلی که می خواست بگیرش توی مراحل اداری زنش رو از دست داد و واسه همین نتونست میثم رو به فرزندی بگیره . شک ندارم کار خودشه .
الان هم می خواد من رو بکشه ، ناخون هام رو می جویدم که یهو همه پرده ها کشیده شد . اصلا نفهمیدم چی شد که زن از جلو تخت اومد رو من و گلوم رو گرفت ، صورت وحشتناکی داشت ، دست و پا می زدم که دست هاش رو از گلوم برداره ،
شروع کرد به حرف زدن ، صداش مثل صدای این جن ها تو فیلم ترسناک ها بود ، به سختی می فهمیدم چی میگه ، گلوم رو ول کرد و تا جایی که من فهمیدم گفت : میثم رو ... می کشی ، تو و دخترات زنده ... می مونید .
سر تکون دادم ، بلند شد و رفت سراغ وسایل پزشکی ، شروع کرد به وسایل رو دستاکاری کردن ، دستم درد گرفت ، احتمالا بخاطر وسیله روش بود ، تنگی نفس گرفتم ، عضلاتم درد گرفت ، درد اون لحظه ام غیر قابل درکه ، همونطور که داشتم نفس های اخرم رو می کشیدم گفتم : « با ... شه... میثم .... رو ... می کشم ، فقط کاری به ... من و دختر ... هام نداشته باش ... خواهش میکنم !!! »
زن لبخند زد و چاقو رو داد دستم .
لایک نظر یادتون نره 😉
پارت سوم
انگار سنکوب کرده بودم ، تا به خودم اومدم دیدم به سمتم حمله ور شد و منو از پنجره به بیرون پرت کرد ، نفهمیدم اون طناب از کجا اومد ولی یه طناب به گردنم گیر کرد ، داشتم خفه می شدم ، دست و پا می زدم ،
دقیقا یادم این لحظه چی شد فقط یادم می اد صدای میثم رو شنیدم که اسمم رو داد زد و همین ...
چشم هام رو باز کردم ، میثم بالای سرم بود ، همینطور دخترا ، به زور لبخند زدم ، نمی تونستم به چشم های میثم نگاه کنم .
نمی تونستم حرف بزنم ، چهره زن یادم اومد ، تو زندگیم تابحال انقدر نترسیده بودم ، تو فکر این بودم که میثم رو پس بدم ، ولی دلم نمی یومد .
همسایمون هم که ظاهرا من رو اورده بود بیمارستان کنارم وایساده بود ، خواستم برن بیرون که از همسایه خواهش کردم گوشیش رو بده اون هم طفلک تو رودربایستی قرار گرفت و گوشیش رو داد . و خودشون رفتن بیرون .
رفتم تو گوگل و دوباره گشتم ، اها ، توی این سایت می گفت که قیم قبلی که می خواست بگیرش توی مراحل اداری زنش رو از دست داد و واسه همین نتونست میثم رو به فرزندی بگیره . شک ندارم کار خودشه .
الان هم می خواد من رو بکشه ، ناخون هام رو می جویدم که یهو همه پرده ها کشیده شد . اصلا نفهمیدم چی شد که زن از جلو تخت اومد رو من و گلوم رو گرفت ، صورت وحشتناکی داشت ، دست و پا می زدم که دست هاش رو از گلوم برداره ،
شروع کرد به حرف زدن ، صداش مثل صدای این جن ها تو فیلم ترسناک ها بود ، به سختی می فهمیدم چی میگه ، گلوم رو ول کرد و تا جایی که من فهمیدم گفت : میثم رو ... می کشی ، تو و دخترات زنده ... می مونید .
سر تکون دادم ، بلند شد و رفت سراغ وسایل پزشکی ، شروع کرد به وسایل رو دستاکاری کردن ، دستم درد گرفت ، احتمالا بخاطر وسیله روش بود ، تنگی نفس گرفتم ، عضلاتم درد گرفت ، درد اون لحظه ام غیر قابل درکه ، همونطور که داشتم نفس های اخرم رو می کشیدم گفتم : « با ... شه... میثم .... رو ... می کشم ، فقط کاری به ... من و دختر ... هام نداشته باش ... خواهش میکنم !!! »
زن لبخند زد و چاقو رو داد دستم .
لایک نظر یادتون نره 😉
۳.۶k
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.