رمان همسر اجباری پارت صد وسی و ششم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وسی و ششم
آریا تو نامزد منی و اینم حق منه
-باشه منتظرم بیاباید حتما بیای واگرنه میگن به ددی عشقم.در ضمن با من خوب حرف بزنم بازم دوستاتو دیدی شروع کردیب جهنم بگو کار داشته.
از زور عصبانیت دستمو مشت کردم و گوشی رو قطع کردم خجالت میکشیدم بهشون نگاه کنم واسم سخت بود.
از اتاق خارج شدم رفتم تو حموم یه دوش گرفتم اومدم بیرو یه لیوان آب پرتغال رو کنسول توی اتاق بود این کار
فقط میتونه کار آنا باشه کاش بد بود کاش دلیلی دست دلم میدادم که ازش بدم بیاد. اما نبود...
صدای شین از پایین میومد خدا میدونه چقدر از رفتارش و کاراش بدم میومد.
هرچند چهره ی زیبایی داشت اما همه چیز تو دنیا چهره زیبا نیست الاقل من اینو خوب فهمیده بودم.
با بی حوصله گی کت و شلوارمو پوشیدن موام زدم یه طرف خیلی ساده ساعتمو دستم انداختمو بعد کراواتو زدم
کفشامو پوشیدمو رفتم پایین بله بازم خانم لباس مجلسی پوشیده خیر سرش واقعا این از این لباس پوشیدن چه
لذتی میبره از لباس کوتاه متنفر بود. اینکه کال لباسش سرو ته یه وجب بود.از پله هارفتم پایین که شین متوجه من
شد و با لبخند اومد طرفم.
سالم عزیزم .
اومد جلو و آروم گونه امو بوسید و دستشو دور بازوم حلقه کرد.
امیر و عسل تا حدودی این صحنه واسشون زیاد مهم نبود اما بازم جا خورده بودن.
احسان که معلوم بود عصبیه.اما هیچی به روش نمیاره متوجه آنا نشده بودم....اه..
اصن بزار ببینه همون بهتر که فکر کنه بهش عالقه ندارم .
سرشو انداخت پایین هیچی ازش مشخص نبود با همه خدافظی کردم و گفتم بریم خانم.
-بریم عزیزم.باهم از در خارج شدیم و رفتیم سمت خونه دوست شین
آنا
...
آریا جلو چشام رفت با اون دختردیگه عادی شده واسم هر کسی تو دنیا یه طوری باید عذاب بکشه هرکسی تو دنیا
باید یه طوری بسوزه سوختن منم این بودو هست میدونم سخته اما من خیلی چیزارو وحمل کردم .
منو عسل رفتیم تو آشپز خونه وشروع کردیم ب درست کردن خورش قیمه.
دوس داشتم به آریا فکر نکنم من سهم آریا نبودم وآریا هم مال من نبود باید زندگیمو میکردم .
Comments please
آریا تو نامزد منی و اینم حق منه
-باشه منتظرم بیاباید حتما بیای واگرنه میگن به ددی عشقم.در ضمن با من خوب حرف بزنم بازم دوستاتو دیدی شروع کردیب جهنم بگو کار داشته.
از زور عصبانیت دستمو مشت کردم و گوشی رو قطع کردم خجالت میکشیدم بهشون نگاه کنم واسم سخت بود.
از اتاق خارج شدم رفتم تو حموم یه دوش گرفتم اومدم بیرو یه لیوان آب پرتغال رو کنسول توی اتاق بود این کار
فقط میتونه کار آنا باشه کاش بد بود کاش دلیلی دست دلم میدادم که ازش بدم بیاد. اما نبود...
صدای شین از پایین میومد خدا میدونه چقدر از رفتارش و کاراش بدم میومد.
هرچند چهره ی زیبایی داشت اما همه چیز تو دنیا چهره زیبا نیست الاقل من اینو خوب فهمیده بودم.
با بی حوصله گی کت و شلوارمو پوشیدن موام زدم یه طرف خیلی ساده ساعتمو دستم انداختمو بعد کراواتو زدم
کفشامو پوشیدمو رفتم پایین بله بازم خانم لباس مجلسی پوشیده خیر سرش واقعا این از این لباس پوشیدن چه
لذتی میبره از لباس کوتاه متنفر بود. اینکه کال لباسش سرو ته یه وجب بود.از پله هارفتم پایین که شین متوجه من
شد و با لبخند اومد طرفم.
سالم عزیزم .
اومد جلو و آروم گونه امو بوسید و دستشو دور بازوم حلقه کرد.
امیر و عسل تا حدودی این صحنه واسشون زیاد مهم نبود اما بازم جا خورده بودن.
احسان که معلوم بود عصبیه.اما هیچی به روش نمیاره متوجه آنا نشده بودم....اه..
اصن بزار ببینه همون بهتر که فکر کنه بهش عالقه ندارم .
سرشو انداخت پایین هیچی ازش مشخص نبود با همه خدافظی کردم و گفتم بریم خانم.
-بریم عزیزم.باهم از در خارج شدیم و رفتیم سمت خونه دوست شین
آنا
...
آریا جلو چشام رفت با اون دختردیگه عادی شده واسم هر کسی تو دنیا یه طوری باید عذاب بکشه هرکسی تو دنیا
باید یه طوری بسوزه سوختن منم این بودو هست میدونم سخته اما من خیلی چیزارو وحمل کردم .
منو عسل رفتیم تو آشپز خونه وشروع کردیم ب درست کردن خورش قیمه.
دوس داشتم به آریا فکر نکنم من سهم آریا نبودم وآریا هم مال من نبود باید زندگیمو میکردم .
Comments please
۷.۵k
۱۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.