پارت صد چهل پنج غریبه آشنا
#پارت_صد_چهل_پنج #غریبه_آشنا
لیلا
خیلی فکر کردم راجب حرفایی که ئونسو زد،کیونگسو پسر خوبی از همه مهم تر اینکه من خیلی وقت بود دوستش داشتم البته نه به چشم یه همسر...ولی خب اگه به چشم همسرهم بهش نگاه کنم هم خیلی خوبه...اما اگه با خودش حرف بزنم بهتره،زنگ زدم به ئونسو و بهش گفتم که اگه میشه میخوام حرف های خود کیونگسو رو هم بشنوم اونم قبول کرد و یه آدرس برام فرستاد گفت شب برم اونجا...انقددد استرس داشتم نمیدونستم چیکار باید کنم،زینب و تانیا داشتن برام لباس انتخاب میکردن...
تانیا:بنظرم اون پیراهن آبیه
زینب:نههه مگه عروسیشه همش میخوان باهم حرف بزنن
تانیا:آخه کی از اینا واسه عروسیش میپوشه عقل کل
زینب:بنظر من اون کت دامن صورتیه خیلی خوبه
تانیا:نه نه اون خیلی رسمیه
زینب:تو که لباس نداشتیی میگفتی بریم یه کوفتی بخریم تنت کنییی
لیلا:من لباس دارم،برید کنار خودم انتخاب میکنم
یه پیراهن زرشکی مخمل آستین بلند تنگ تا رو زانو از داخل لباس هام برداشتم و یه کفش پاشنه بلند هم رنگش و یه کیف دستی کوچیک
لیلا:اینا رو میپوشمم
تانیا:زینب خاک تو سرت با این سلیقه ای که داری
زینب:نه که تو لباس های خوشگل انتخاب کردی
لیلا:بسه دیگه حالا همینا خوبه بپوشم؟
زینب:آره خیلی
تانیا:عالیه
لباس پوشیدم موهام رو هم گذاشتم باز تو کمرم
تانیا:نری اونجا خودتو بگیریی و فیس و ادا بیای و چرت و پرت بگی
لیلا:وا چی میگی تانی
زینب:راست میگه خو بفهم کی داره ازت خواستگاری میکنه
لیلا:این که کیه مهم نیست اینکه دوستش داشته باشم مهمه
تانیا:برو گمشوو بابا
زینب:ببینم میتونی کیونگسو رو پشیمون کنی یا نه
لیلا:فعلا برم تا دیر نشده خداحافظ
تانیا:خداحافظ گند نزنی هااا
لیلا:باشههه
زنگ زدم به آژانس رفتم جلو در چند دقیقه ایستادم تا بیاد،سوار شدم و آدرس اونجایی رو که ئونسو بهم داده بود رو گفتم بهش...حدود نیم ساعتی تو راه بودم...رسیدم،از ماشین پیاده شدم،یه باغ بود...باغ چرا آخه؟شونه هامو دادم بالا...دگمه آیفن رو فشار دادم...چند لحظه بعد در باز شد...رفتم داخل در رو بستم...یه آقا اومد
آقا:سلام خیلی خوش آمدید بفرماید منتظرتون هستن
کاری از نویسنده گروه:@forough_wolf
#exo
لیلا
خیلی فکر کردم راجب حرفایی که ئونسو زد،کیونگسو پسر خوبی از همه مهم تر اینکه من خیلی وقت بود دوستش داشتم البته نه به چشم یه همسر...ولی خب اگه به چشم همسرهم بهش نگاه کنم هم خیلی خوبه...اما اگه با خودش حرف بزنم بهتره،زنگ زدم به ئونسو و بهش گفتم که اگه میشه میخوام حرف های خود کیونگسو رو هم بشنوم اونم قبول کرد و یه آدرس برام فرستاد گفت شب برم اونجا...انقددد استرس داشتم نمیدونستم چیکار باید کنم،زینب و تانیا داشتن برام لباس انتخاب میکردن...
تانیا:بنظرم اون پیراهن آبیه
زینب:نههه مگه عروسیشه همش میخوان باهم حرف بزنن
تانیا:آخه کی از اینا واسه عروسیش میپوشه عقل کل
زینب:بنظر من اون کت دامن صورتیه خیلی خوبه
تانیا:نه نه اون خیلی رسمیه
زینب:تو که لباس نداشتیی میگفتی بریم یه کوفتی بخریم تنت کنییی
لیلا:من لباس دارم،برید کنار خودم انتخاب میکنم
یه پیراهن زرشکی مخمل آستین بلند تنگ تا رو زانو از داخل لباس هام برداشتم و یه کفش پاشنه بلند هم رنگش و یه کیف دستی کوچیک
لیلا:اینا رو میپوشمم
تانیا:زینب خاک تو سرت با این سلیقه ای که داری
زینب:نه که تو لباس های خوشگل انتخاب کردی
لیلا:بسه دیگه حالا همینا خوبه بپوشم؟
زینب:آره خیلی
تانیا:عالیه
لباس پوشیدم موهام رو هم گذاشتم باز تو کمرم
تانیا:نری اونجا خودتو بگیریی و فیس و ادا بیای و چرت و پرت بگی
لیلا:وا چی میگی تانی
زینب:راست میگه خو بفهم کی داره ازت خواستگاری میکنه
لیلا:این که کیه مهم نیست اینکه دوستش داشته باشم مهمه
تانیا:برو گمشوو بابا
زینب:ببینم میتونی کیونگسو رو پشیمون کنی یا نه
لیلا:فعلا برم تا دیر نشده خداحافظ
تانیا:خداحافظ گند نزنی هااا
لیلا:باشههه
زنگ زدم به آژانس رفتم جلو در چند دقیقه ایستادم تا بیاد،سوار شدم و آدرس اونجایی رو که ئونسو بهم داده بود رو گفتم بهش...حدود نیم ساعتی تو راه بودم...رسیدم،از ماشین پیاده شدم،یه باغ بود...باغ چرا آخه؟شونه هامو دادم بالا...دگمه آیفن رو فشار دادم...چند لحظه بعد در باز شد...رفتم داخل در رو بستم...یه آقا اومد
آقا:سلام خیلی خوش آمدید بفرماید منتظرتون هستن
کاری از نویسنده گروه:@forough_wolf
#exo
۸.۹k
۱۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.