رمان زندگی دوباره
رمان زندگی دوباره
پارت۱۳
-خوب خوب کجا بریم؟
-اووم بریم رستوران...
میلان با تعجب نگام کردو گفت:
-تو این رستورانو از کجا میشناسی؟
وای حالاچی بگم؟ی چیزی الکی میگم
-خوب با دوستام رفتم دیگه
-عا اونوقت بابات خبر داشت؟
-عه چقدر سوال میپرسی اصلا نمیخواد ببریم هرجا خودت میگی
لپمو کشیدو گفت:
-باش حالا قهر نکن
آخیش بخیر گذشت ولی چرا گفت بابات مگه بابای اون نیست خودش گفت میخوام با خواهرم وقت بگذرونم!؟
با دیدن مسیری ک دارع میره مسیر همون رستوران لبخند رو لبام اومد..ماشینو توی پاکینگ رستوران پارک کرد..کمربندشو باز کرد و سمت من چرخید و آروم سمت من خم شد ک منم آروم خودمو کشیدم عقب بیشتر روم خم شد ک منم عقب رفتم..پسر بیشعور داره چیکار میکنع!؟..یهو خم شدو دستشو روی در گذاشت و دستگیر درو کشید و گفت:
-خواستم درو برات باز کنم ن که بلدی باز کنی
و بعد لبخند شیطونی زد چشم غره ای بهش رفتم و فوشی نصار جد و آبادش کردم...خواستم از در پیاده شم ک گفت:
-دلی متمعنی خوبی؟
لبخند مصنوعی زدمو گفتم:
-ب لطف شوخی های بی مزه تو چرا ک نع
از ماشین پیاده شدم و جلوتر از اون راه افتادم
نگاهی ب رستوران انداختم هیچ فرقی نکرده بود این ریتورانو ب لطف پیمان خوب میشناختم رستوران با کلاس بالا شهر بودو
و من چقدر اون موقع خوشحال بودم با کسی ک دوسم داره اومدیم همچین رستوران خوبی..با صدای بشکن میلان از فکر اومدم بیرون ک میلان گفت:
-کجایی تو؟میگم چی میخوری؟
-هرچی خودت میخوری واسع منم سفارش بده
سرشو تکون داد و مشغول ب سفارش دادن شد..وقتی گارسون رفت روشو ب سمت من کردوگفت:
-خوب میبینم خواهرم یواشکی میره گردش
خب خودت سوال کردی بریم کجا منم گفتم باز چرا انقدر سوال می پرسی اوف داداش داشتم گاهی رو موخا
حرف عوض کردمو گفتم:اوم امروز بریم بازار
-باشع ولی چ عجب خانم نگفتن بریم پرتگاه تهران
-منظورت همون بام تهرانه
میلان خنده ای کردوگفت:
-نکه تا دیروز میگت کوه حالا برای ما باکلاس شدع
مثل همیشه ک یکی بهم میگفت باکلاس صدامو شبیه دخترای جلف میکردمو میگفتم:
- ما اینیم دیگع باش گلم بام هم میبرمت
میلان خنده شادی کرد و با دوتا انگشتاش دماغمو کشیدوگفت:
-چرا این روی شیطونتو بهم نشون ندادی
چشم غره ای رفتم وبا شیطنت گفتم:حتما لایقش نبودی
بعد از خوردن غذامون باهم رفتیم خرید خداروشکر سوتی ندادم جز چند بار ک دلژین صدا زد و من متوجه نشدم و بعد فهمیدم اسمم هست دلژین ن آلارا
-خوب بفرما اینم بام شما
دوتا دستامو باز کردم و آهی کشیدم ک میلان گفت:
-فکر میکردم امروز حالت زیاد خوب نباشه و مثل همیشه باهام رفتار کنی
همینطور ک تو فکر بودم گفتم:
-خودمم فکر میکردم با اتفاقی ک دیشب افتاده حتما حال بدی دارم
با ب یاد اوردن اینکه چ حرفی زدم سریع لبمو گاز گرفتم
پارت۱۳
-خوب خوب کجا بریم؟
-اووم بریم رستوران...
میلان با تعجب نگام کردو گفت:
-تو این رستورانو از کجا میشناسی؟
وای حالاچی بگم؟ی چیزی الکی میگم
-خوب با دوستام رفتم دیگه
-عا اونوقت بابات خبر داشت؟
-عه چقدر سوال میپرسی اصلا نمیخواد ببریم هرجا خودت میگی
لپمو کشیدو گفت:
-باش حالا قهر نکن
آخیش بخیر گذشت ولی چرا گفت بابات مگه بابای اون نیست خودش گفت میخوام با خواهرم وقت بگذرونم!؟
با دیدن مسیری ک دارع میره مسیر همون رستوران لبخند رو لبام اومد..ماشینو توی پاکینگ رستوران پارک کرد..کمربندشو باز کرد و سمت من چرخید و آروم سمت من خم شد ک منم آروم خودمو کشیدم عقب بیشتر روم خم شد ک منم عقب رفتم..پسر بیشعور داره چیکار میکنع!؟..یهو خم شدو دستشو روی در گذاشت و دستگیر درو کشید و گفت:
-خواستم درو برات باز کنم ن که بلدی باز کنی
و بعد لبخند شیطونی زد چشم غره ای بهش رفتم و فوشی نصار جد و آبادش کردم...خواستم از در پیاده شم ک گفت:
-دلی متمعنی خوبی؟
لبخند مصنوعی زدمو گفتم:
-ب لطف شوخی های بی مزه تو چرا ک نع
از ماشین پیاده شدم و جلوتر از اون راه افتادم
نگاهی ب رستوران انداختم هیچ فرقی نکرده بود این ریتورانو ب لطف پیمان خوب میشناختم رستوران با کلاس بالا شهر بودو
و من چقدر اون موقع خوشحال بودم با کسی ک دوسم داره اومدیم همچین رستوران خوبی..با صدای بشکن میلان از فکر اومدم بیرون ک میلان گفت:
-کجایی تو؟میگم چی میخوری؟
-هرچی خودت میخوری واسع منم سفارش بده
سرشو تکون داد و مشغول ب سفارش دادن شد..وقتی گارسون رفت روشو ب سمت من کردوگفت:
-خوب میبینم خواهرم یواشکی میره گردش
خب خودت سوال کردی بریم کجا منم گفتم باز چرا انقدر سوال می پرسی اوف داداش داشتم گاهی رو موخا
حرف عوض کردمو گفتم:اوم امروز بریم بازار
-باشع ولی چ عجب خانم نگفتن بریم پرتگاه تهران
-منظورت همون بام تهرانه
میلان خنده ای کردوگفت:
-نکه تا دیروز میگت کوه حالا برای ما باکلاس شدع
مثل همیشه ک یکی بهم میگفت باکلاس صدامو شبیه دخترای جلف میکردمو میگفتم:
- ما اینیم دیگع باش گلم بام هم میبرمت
میلان خنده شادی کرد و با دوتا انگشتاش دماغمو کشیدوگفت:
-چرا این روی شیطونتو بهم نشون ندادی
چشم غره ای رفتم وبا شیطنت گفتم:حتما لایقش نبودی
بعد از خوردن غذامون باهم رفتیم خرید خداروشکر سوتی ندادم جز چند بار ک دلژین صدا زد و من متوجه نشدم و بعد فهمیدم اسمم هست دلژین ن آلارا
-خوب بفرما اینم بام شما
دوتا دستامو باز کردم و آهی کشیدم ک میلان گفت:
-فکر میکردم امروز حالت زیاد خوب نباشه و مثل همیشه باهام رفتار کنی
همینطور ک تو فکر بودم گفتم:
-خودمم فکر میکردم با اتفاقی ک دیشب افتاده حتما حال بدی دارم
با ب یاد اوردن اینکه چ حرفی زدم سریع لبمو گاز گرفتم
۲۰.۹k
۱۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.