دخترای لجباز 🎈 پسرای مغرور 🎉
#دخترای_لجباز 🎈 پسرای_مغرور 🎉
پارت نوزدهم .
وقتی از خونه اومدیم بیرون دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و پریدم بقل پارسا . همینجوری گوله گوله اشک میریختم و هق هق کنان میگفتم : نمیدونی چ..قدر ت..ترسیده بود..م .
برام مهم نبود غرورم بشکنه . واقعا اونجا ترسیده بودم و از اینکه نجات پیدا کرده بودم خیلی خوشحال بودم. پارسا انگار شکه شده بود چند ثانیه ولی بعد آروم دستشو روی سرم کشید ! نه دیگه من اون دشمن پارسا بودم و نه اون دشمن من بود . سرشو آورد بقل گوشم و گفت : مطمئن باش نمیزارم هیچ پسری بهت دست بزنه .
با این حرکتش ی دقیقه داغ کردم . وا این چ حسیه ؟ نمیدونم !
بعد از اینکه قشنگ زار زدم ع بقلش اومدم بیرون . صورتم ع خجالت قرمز شده بود . خودم هنو مونده بودم تو کارم ! مانتومو پوشیدم و مقنعه امو سرم کردم . پرسیدم : دینا و مریم کجان ؟
پارسا : خونمونن . بیچاره ها خیلی نگران شده بودن .
خخخ خب بایدم نگران شن . من دو روز تو ی جایی ک اصلا نمیشناختم کپه مو گذاشته بودم ! اون دینای بدبخت تاحالا احتمالا دق کرده !
پارسا : بیا بریم .
باهم راه افتادیم سمت خونه . دلم برا دوستای خل و چلم تنگ شده بود . برا دیوونه بازی مریم و غر غرای دینا! خیلی خوشحال بودم از اینکه از اون جهنم دره در اومدم . اگه ب خودم بود ی جوری اون یارو رو میزدم ک درجا بمیره ! ولی اون ع من زورش بیشتر بود برا همین هیچ کاری نمیتونستم بکنم . رفتیم خونه پارسا اینا . وارد ک شدیم هیشکی خونه نبود . پ این دوستای خل و چل من کجان ؟ پارسا زنگ زد ب سورن و سورنم گف ک دخترا حوصله شون سر رفته بود اونام رفتن شهربازی !
جاننن ؟ شهربازی ؟ دوستای مارو باش ! من فک کردم الان میام اینجا میپرن بقلم و شلپ شلپ ماچم میکنن نگو اصن براشون مهم نبوده !
خودمو شوت کردم رو یه مبل سه نفره و با لحن دلخوری گفتم : دوستای مارو باش !
پارسا خندید و خودشو کنار من شوت کرد رو مبل . بعد از چند دقیقه دوستای خلم وارد شدن .
دینا : وویی رومی ! کجا بودی تو !
خواست خودشو شوت کنه تو بقل ک کنارش زدم
با لحن دلخوری گفتم : توهم ک چقدر دلت تنگ شده بود !
مریم : اوه رومین این چند روزه چیکار میکردی ک انقدر خوشمل شدی ! معلومه بهت حسابی رسیده شده !
دینا : خخ آره مث اینکه حسابییی خوش گذروندی !
رومینا : چی میگین بابا !
دینا : وا چیه مگه ب نظرم خیلی ع قبل بهتر شدی !
بعد مریم و سورن و متین هار هار خندیدن .
عصبی داد زدم : هوووی ! چ خبره ؟ روز ب ریش رومینا خندیدنه ؟
همه خندیدن . دینا با لحن تفکری ای گفت : اوممم بزار ببینم ! مریم امروز چ روزیه ؟
مریم : سیزده آبان !
سیزده آبان . هان ؟ بزا ببینم ی مناسبت خوبی بود...روز دانش آموز ؟ اون ک آره ولی ی چی دیگم بود...
دینا هوار زد : ن دیوونه تولدته !
بعدم خودشو شوت کرد تو بقلم .
پارت نوزدهم .
وقتی از خونه اومدیم بیرون دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و پریدم بقل پارسا . همینجوری گوله گوله اشک میریختم و هق هق کنان میگفتم : نمیدونی چ..قدر ت..ترسیده بود..م .
برام مهم نبود غرورم بشکنه . واقعا اونجا ترسیده بودم و از اینکه نجات پیدا کرده بودم خیلی خوشحال بودم. پارسا انگار شکه شده بود چند ثانیه ولی بعد آروم دستشو روی سرم کشید ! نه دیگه من اون دشمن پارسا بودم و نه اون دشمن من بود . سرشو آورد بقل گوشم و گفت : مطمئن باش نمیزارم هیچ پسری بهت دست بزنه .
با این حرکتش ی دقیقه داغ کردم . وا این چ حسیه ؟ نمیدونم !
بعد از اینکه قشنگ زار زدم ع بقلش اومدم بیرون . صورتم ع خجالت قرمز شده بود . خودم هنو مونده بودم تو کارم ! مانتومو پوشیدم و مقنعه امو سرم کردم . پرسیدم : دینا و مریم کجان ؟
پارسا : خونمونن . بیچاره ها خیلی نگران شده بودن .
خخخ خب بایدم نگران شن . من دو روز تو ی جایی ک اصلا نمیشناختم کپه مو گذاشته بودم ! اون دینای بدبخت تاحالا احتمالا دق کرده !
پارسا : بیا بریم .
باهم راه افتادیم سمت خونه . دلم برا دوستای خل و چلم تنگ شده بود . برا دیوونه بازی مریم و غر غرای دینا! خیلی خوشحال بودم از اینکه از اون جهنم دره در اومدم . اگه ب خودم بود ی جوری اون یارو رو میزدم ک درجا بمیره ! ولی اون ع من زورش بیشتر بود برا همین هیچ کاری نمیتونستم بکنم . رفتیم خونه پارسا اینا . وارد ک شدیم هیشکی خونه نبود . پ این دوستای خل و چل من کجان ؟ پارسا زنگ زد ب سورن و سورنم گف ک دخترا حوصله شون سر رفته بود اونام رفتن شهربازی !
جاننن ؟ شهربازی ؟ دوستای مارو باش ! من فک کردم الان میام اینجا میپرن بقلم و شلپ شلپ ماچم میکنن نگو اصن براشون مهم نبوده !
خودمو شوت کردم رو یه مبل سه نفره و با لحن دلخوری گفتم : دوستای مارو باش !
پارسا خندید و خودشو کنار من شوت کرد رو مبل . بعد از چند دقیقه دوستای خلم وارد شدن .
دینا : وویی رومی ! کجا بودی تو !
خواست خودشو شوت کنه تو بقل ک کنارش زدم
با لحن دلخوری گفتم : توهم ک چقدر دلت تنگ شده بود !
مریم : اوه رومین این چند روزه چیکار میکردی ک انقدر خوشمل شدی ! معلومه بهت حسابی رسیده شده !
دینا : خخ آره مث اینکه حسابییی خوش گذروندی !
رومینا : چی میگین بابا !
دینا : وا چیه مگه ب نظرم خیلی ع قبل بهتر شدی !
بعد مریم و سورن و متین هار هار خندیدن .
عصبی داد زدم : هوووی ! چ خبره ؟ روز ب ریش رومینا خندیدنه ؟
همه خندیدن . دینا با لحن تفکری ای گفت : اوممم بزار ببینم ! مریم امروز چ روزیه ؟
مریم : سیزده آبان !
سیزده آبان . هان ؟ بزا ببینم ی مناسبت خوبی بود...روز دانش آموز ؟ اون ک آره ولی ی چی دیگم بود...
دینا هوار زد : ن دیوونه تولدته !
بعدم خودشو شوت کرد تو بقلم .
۲۱.۶k
۱۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.