رمان همسر اجباری پارت صد وسی و یک
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وسی و یک
یکم عقب کشیدم.سرشو باال بردم با دستم چشاش خیس بود خیس خیس صورتشو با دستم قاب کردم.مظلوم ترینآریا سرم گیج میره.
چشمای دنیا روبروم بود این چرا گریه کرده بود.
بادستم چشاشو پاک کردم .
نمیتونستم این اشکارو ببینم چشمامو بستمو لبمو گذاشتم رو لبشو نمیتونستم. دوری از آنا بهم فشار اورده بود. با
شرو کردم به خود لبای آنا اشکای آنا صورتمو خیس کرد ب خودم نزدیکش کردمو تموم صورتشو غرق بوسه
کردم.چشماشو که دیوونه وار محتاجشون بودم محکم بغلش کردم بسه آنی خانمم بسه تحمل ندارم اشکات روانیم
میکنه .بسه سرشو رو سینم گذاشتم تا آروم شه هق هق داشت کمتر میشد یکم که آروم شد
آنی خانمی بریم پایین
اوهوم .
دیگه گریه نکن آنا جون آریا گریه نکن نه نه جون من فایده نداره تورو خدا گریه نکن..
آنا هیچ عالقه ای به من نداشت چرا جون خودمو قسم میدادم.دستشو گرفتم و باهم رفتیم پیش بچه ها قبل از دیدن
دستامون تو دست هم دستمو از دستش جدا کرد.
آنا واقعا واسم مقدس بود واقعا واسه همه چیز ازش واحترام قائل بود. و این دوست داشتنی ترش میکرد.
به جمعشون پیوستیم
عسل: بچه ها فعال با این شامی سر کنید شب یه چیز درست درمون دستو پا میکنیم .
دور هم جمع شدیم این دو نفر که احسان اورده بود رو اصال ندیده بودم باید بازم از اون کاراش که جای من تصمیم
میگیره کرده باشه واستخدام کرده باشه
آنا داشت آروم غذا میخورد. دلم واسش تنگ شده بود.
احسان رو کرد سمت منوگفت ساعت چند میری شرکت.؟امروز با شمام فردامیریم.
-خب چطوره که شین اینجا نیست.
-تولد دوست صمیمیشه خدارو شکر.درگیر مراسم اونه.
احسان انگار حرف دل منو میدونست اما ب روش نمیوردالبته این احساس قلبی خودم بود.که این فکرو داشتم چون
منو احسان از بچگی با هم بزرگ شدیم.
Comments please
یکم عقب کشیدم.سرشو باال بردم با دستم چشاش خیس بود خیس خیس صورتشو با دستم قاب کردم.مظلوم ترینآریا سرم گیج میره.
چشمای دنیا روبروم بود این چرا گریه کرده بود.
بادستم چشاشو پاک کردم .
نمیتونستم این اشکارو ببینم چشمامو بستمو لبمو گذاشتم رو لبشو نمیتونستم. دوری از آنا بهم فشار اورده بود. با
شرو کردم به خود لبای آنا اشکای آنا صورتمو خیس کرد ب خودم نزدیکش کردمو تموم صورتشو غرق بوسه
کردم.چشماشو که دیوونه وار محتاجشون بودم محکم بغلش کردم بسه آنی خانمم بسه تحمل ندارم اشکات روانیم
میکنه .بسه سرشو رو سینم گذاشتم تا آروم شه هق هق داشت کمتر میشد یکم که آروم شد
آنی خانمی بریم پایین
اوهوم .
دیگه گریه نکن آنا جون آریا گریه نکن نه نه جون من فایده نداره تورو خدا گریه نکن..
آنا هیچ عالقه ای به من نداشت چرا جون خودمو قسم میدادم.دستشو گرفتم و باهم رفتیم پیش بچه ها قبل از دیدن
دستامون تو دست هم دستمو از دستش جدا کرد.
آنا واقعا واسم مقدس بود واقعا واسه همه چیز ازش واحترام قائل بود. و این دوست داشتنی ترش میکرد.
به جمعشون پیوستیم
عسل: بچه ها فعال با این شامی سر کنید شب یه چیز درست درمون دستو پا میکنیم .
دور هم جمع شدیم این دو نفر که احسان اورده بود رو اصال ندیده بودم باید بازم از اون کاراش که جای من تصمیم
میگیره کرده باشه واستخدام کرده باشه
آنا داشت آروم غذا میخورد. دلم واسش تنگ شده بود.
احسان رو کرد سمت منوگفت ساعت چند میری شرکت.؟امروز با شمام فردامیریم.
-خب چطوره که شین اینجا نیست.
-تولد دوست صمیمیشه خدارو شکر.درگیر مراسم اونه.
احسان انگار حرف دل منو میدونست اما ب روش نمیوردالبته این احساس قلبی خودم بود.که این فکرو داشتم چون
منو احسان از بچگی با هم بزرگ شدیم.
Comments please
۸.۴k
۱۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.