رمان همسر اجباری پارت صد وبیست ونهم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وبیست ونهم
رفتم سمتش و وایسادم پشتش و ماشااهلل بلند قد بود چشمم گره ای رو که مارکه بهش وصل بودو نمیدیدم.
-باشه ...باشه ...عزیزم ... بزار فقط پاره نشه چون واقعا روش حساسمآریا راستش قدم نمیرسه.
برگشت طرفمو رو زانواش نشست.
-بفرما
و دست بردم بافت نخ مارک لباس که مدل بافت بودو باز کنم دقت میکردم که پاره نشه. دوست نداشتم به آخر نخ
برسم چون این نزدیکی تموم میشد باالخره باز شد اماهر لحظه امکان داشت از شدت دل تنگی دستامو دور گردنش
حلقه کنم . اشک چشمام به آرومی و بی صدا صودتمو خیس کردن.گفتم
آریا تموم شد.رو به آینه کردو گفت مرسی آنا من هروقت این مارک لباسو میگیرم همش فکر این باز کردن مارکا دیوونم میکنه
واقعا حوصله میخواد.
چند لحظه که خودشو بر اداز کرد منم چشمامو پاک کردم.
برگشت سمتمو گفت مرسی خانمی.
یکم دقیق شد تو صورتمو گفت.
جوجه.
یه اخم ظریف کرد.
گریه واسه چی بوده؟ها
نکنه ناراحتی از اینکه خیلی پول باالشو دادی.
--نه نه این چه حرفیه؟اگه دوست نداشتم که نمیگرفتم.
با حالت با نمکی گفت
-من به فدای دوست داشتنت جوجه.
صدای بچه ها اومد که به جمع ما پیوستن. هرکدوم از گرسنگی اعتراض میکردن.
-جوجه قسر در رفتی ها بچه ها اومدن.
عسل اومد کنار منو امیر و احسان و آریا کنار هم. و با هم مشغول حرف زدن بودن.
-وای خدا مردیم از گشنگی
-بیا بریم آشپز خونه تا یه چیزی دستو پا کنیم.
چیزی که ب درد کتر من بخوره نبود اینجا.کاغذ یاداشت از رو اپن برداشتم و یه لیست نوشتم و رفتم پیش پسرا رو
به آریا گفتمآریا هیچی تو یخچال نیست.
یخچالو که شین پر کرده بود.
ماکه از اونا نمیخوریم.
ینی میخوای غذا درست کنی. ایول.هرچند راه بازار ایرانی رو نمیدونم اما پیداش میکنم
احسان و آریا رفتن واسه خرید.منم رفتم یه قهوه درست کنم واسه خودمو بچه ها...
عسل و امیر رفتن کل خونه رو گشتن .دوست نداشتم سر از کارشون در بیادم. من که کال سرم داشت گیج میرفت
رفتم قهوه هارو اوردم ب بدبختی همیشه وقتی سوار هواپیمت میشدم بعدش اینطوری میشدم.رو مبل دو نفره دراز
کشیدم و پامو تو شکمم جم کردم و سرمو رو دسته مبل گذاشتم ...
آنا ....
آجی ...
پاشو تو چته...
به محض باز کردن چشم و نشستن سر جام دنیادور سرم چرخید.خواستم بیوفتم ک احسان شونه هامو گرفت.
احسان:آریا بیا ببین آنارو حالش خوب نیس.
آریا کنار آنانشست و تکیه آنارو بخودش دادو رو به احسان گفت برو یکم آب قند بیار.
آنا عزیزم چرا سردی ...خانمی چشاتو باز کن...
خانمم ببین منو بقیه بچه ها هم اومدن کنار آریا ..
آریا داد زد .آنا لعنتی با تو ام چیزی بگو...
امیر این چش شده...
Comments please
رفتم سمتش و وایسادم پشتش و ماشااهلل بلند قد بود چشمم گره ای رو که مارکه بهش وصل بودو نمیدیدم.
-باشه ...باشه ...عزیزم ... بزار فقط پاره نشه چون واقعا روش حساسمآریا راستش قدم نمیرسه.
برگشت طرفمو رو زانواش نشست.
-بفرما
و دست بردم بافت نخ مارک لباس که مدل بافت بودو باز کنم دقت میکردم که پاره نشه. دوست نداشتم به آخر نخ
برسم چون این نزدیکی تموم میشد باالخره باز شد اماهر لحظه امکان داشت از شدت دل تنگی دستامو دور گردنش
حلقه کنم . اشک چشمام به آرومی و بی صدا صودتمو خیس کردن.گفتم
آریا تموم شد.رو به آینه کردو گفت مرسی آنا من هروقت این مارک لباسو میگیرم همش فکر این باز کردن مارکا دیوونم میکنه
واقعا حوصله میخواد.
چند لحظه که خودشو بر اداز کرد منم چشمامو پاک کردم.
برگشت سمتمو گفت مرسی خانمی.
یکم دقیق شد تو صورتمو گفت.
جوجه.
یه اخم ظریف کرد.
گریه واسه چی بوده؟ها
نکنه ناراحتی از اینکه خیلی پول باالشو دادی.
--نه نه این چه حرفیه؟اگه دوست نداشتم که نمیگرفتم.
با حالت با نمکی گفت
-من به فدای دوست داشتنت جوجه.
صدای بچه ها اومد که به جمع ما پیوستن. هرکدوم از گرسنگی اعتراض میکردن.
-جوجه قسر در رفتی ها بچه ها اومدن.
عسل اومد کنار منو امیر و احسان و آریا کنار هم. و با هم مشغول حرف زدن بودن.
-وای خدا مردیم از گشنگی
-بیا بریم آشپز خونه تا یه چیزی دستو پا کنیم.
چیزی که ب درد کتر من بخوره نبود اینجا.کاغذ یاداشت از رو اپن برداشتم و یه لیست نوشتم و رفتم پیش پسرا رو
به آریا گفتمآریا هیچی تو یخچال نیست.
یخچالو که شین پر کرده بود.
ماکه از اونا نمیخوریم.
ینی میخوای غذا درست کنی. ایول.هرچند راه بازار ایرانی رو نمیدونم اما پیداش میکنم
احسان و آریا رفتن واسه خرید.منم رفتم یه قهوه درست کنم واسه خودمو بچه ها...
عسل و امیر رفتن کل خونه رو گشتن .دوست نداشتم سر از کارشون در بیادم. من که کال سرم داشت گیج میرفت
رفتم قهوه هارو اوردم ب بدبختی همیشه وقتی سوار هواپیمت میشدم بعدش اینطوری میشدم.رو مبل دو نفره دراز
کشیدم و پامو تو شکمم جم کردم و سرمو رو دسته مبل گذاشتم ...
آنا ....
آجی ...
پاشو تو چته...
به محض باز کردن چشم و نشستن سر جام دنیادور سرم چرخید.خواستم بیوفتم ک احسان شونه هامو گرفت.
احسان:آریا بیا ببین آنارو حالش خوب نیس.
آریا کنار آنانشست و تکیه آنارو بخودش دادو رو به احسان گفت برو یکم آب قند بیار.
آنا عزیزم چرا سردی ...خانمی چشاتو باز کن...
خانمم ببین منو بقیه بچه ها هم اومدن کنار آریا ..
آریا داد زد .آنا لعنتی با تو ام چیزی بگو...
امیر این چش شده...
Comments please
۶.۳k
۱۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.