رمان زندگی دوباره
رمان زندگی دوباره
پارت۱۰
#دلژین
چشمامو بستم من دلژین فدایی الان روحم تو جسم ی دختر مو بلوند ب اسم آلارا ک خانواده و آزادی داره چی از این بهتر ک من جاشم وای خدایی من غیرممکنه اما ممکن شدع با خوشحالی ک از دلژین بعید بود ولی از آلارا نع
توی آشپزخونه بودم و اون خانوم ک الان مامانمه داشت غذا ها رو روی میز میچید خونه نقلی بود ب پای امارات نمیرسید ولی توش محبتو امنیت جار میزد روی میز نشستم و ب مامان آلارا با دقت نگاهی کردم ناراحت بود انگار کسی جونشو ازش گرفتن
کنارم روی میز نشستو گفت:
-ب اون بیگناه رسیدی؟
بلند شدم ولی یهو گفتم:چطوری بهش برسم!؟
مامان آلارا با تعجب نگام کرد و گفت:
-نمیخوای بهش چیزی بدی همیشه اول ب اون صبحانه میدادی بعد خودت میخوردی..
وای خراب کردم
با من من گفتم:خب..خب
سرشو با ناراحتی تکون دادو گفت:
-حتما هنوز تو شوک دیشبی
حتما آلارا هم مثل من دیشب اتفاق خوشایندی نداشتع
الکی ی چیزی گفتم ک این موضوع رو تموم کنه
-آرع دیشب خیلی برام سخت بود خیلی
خواستم تکه نونی بردارم ک گفت:
-آلارا چیکار میکنی جکی صبحانه سوسیس میخورع
بابا چ سگ باکلاسیه حتما ناهار شیشلیک میخوره..سوسیسو برداشتم و توی و بشقاب مخصوصش گذاشتمو دادم بهش ک آروم دستمو لیس زد سری دستمو کشیدم عقب ک مامان گفت:
-وا آلارا چته جکی ازت تشکر کرد
-عااا خوب ی لحظه فکر کردم میخواد گازم بگیر
چیزی نگفت و مشغول خوردن شد دستمو شستم و روی صندلی نشستم ک مامان آلارا گفت:
-راستی فراموش کردم بگم دوستت مانلی دارع میاد
من دوست دارم نع یعنی آلارا دوست دارع وای حالا با اون چیکار کنم من ک تاحالا دوستی نداشتم بدونم باید چیکار کنم..اووف
داشتم با جکی بازی میکردم ک صدای آیفون اومد
مامان آلارا:آلارا درو باز کن حتما مانلیع
درو باز کردم ک یهو مورد فشار قرار گرفتم عه این چقدر ذور داره عین میلان..یهو از بغلش جدام کردو با گریه گفت:
-همه چی درست میشه عاجی نگران چیزی نباش ایشالا بابات برمیگردع..
وبعد آروم گفت ک فقط من بشنم
-حساب اون آشغال هم میرسیم
وات!؟چی!!..من هیچی نمیفهمم
ب مامان آلارا نگاه کردم ک اشکشوپاک میکرد اینا چرا گریه میکنن!
مانلی دستشو دور شونم گذاشت و سرمو رو سینش گذاشتو و همینطور ک سمت اتاق میبرد میگفت:
-گریه نکن عاجی من هستم بیا بیا یکم باهم حرف بزنیم حالت بهترشع..
وارد اتاق شدیم سریع درو بستو قفل کردو گفت:
-آلارا ناراحت نباش خودم اون پسرع عوضی رو میکشم دیبا هم خواست بیاد ولی باهاش دعوا گرفتمو گفتم تو نیا برو ب عشق جدیدت برس ولی خوب از دستش ی کاری بر اومد اونم بد جور تو کافه آبروی پیمانو برد پیمان هم سرخ سرخ شدع حقشه بفهمه دلشکوندن یعنی چی آشغا..
-وای بسه دیگه
مانلی ساکت شد و با تعجب نگام کرد وای خدا این دختر چقدر حرف میزنه.
پارت۱۰
#دلژین
چشمامو بستم من دلژین فدایی الان روحم تو جسم ی دختر مو بلوند ب اسم آلارا ک خانواده و آزادی داره چی از این بهتر ک من جاشم وای خدایی من غیرممکنه اما ممکن شدع با خوشحالی ک از دلژین بعید بود ولی از آلارا نع
توی آشپزخونه بودم و اون خانوم ک الان مامانمه داشت غذا ها رو روی میز میچید خونه نقلی بود ب پای امارات نمیرسید ولی توش محبتو امنیت جار میزد روی میز نشستم و ب مامان آلارا با دقت نگاهی کردم ناراحت بود انگار کسی جونشو ازش گرفتن
کنارم روی میز نشستو گفت:
-ب اون بیگناه رسیدی؟
بلند شدم ولی یهو گفتم:چطوری بهش برسم!؟
مامان آلارا با تعجب نگام کرد و گفت:
-نمیخوای بهش چیزی بدی همیشه اول ب اون صبحانه میدادی بعد خودت میخوردی..
وای خراب کردم
با من من گفتم:خب..خب
سرشو با ناراحتی تکون دادو گفت:
-حتما هنوز تو شوک دیشبی
حتما آلارا هم مثل من دیشب اتفاق خوشایندی نداشتع
الکی ی چیزی گفتم ک این موضوع رو تموم کنه
-آرع دیشب خیلی برام سخت بود خیلی
خواستم تکه نونی بردارم ک گفت:
-آلارا چیکار میکنی جکی صبحانه سوسیس میخورع
بابا چ سگ باکلاسیه حتما ناهار شیشلیک میخوره..سوسیسو برداشتم و توی و بشقاب مخصوصش گذاشتمو دادم بهش ک آروم دستمو لیس زد سری دستمو کشیدم عقب ک مامان گفت:
-وا آلارا چته جکی ازت تشکر کرد
-عااا خوب ی لحظه فکر کردم میخواد گازم بگیر
چیزی نگفت و مشغول خوردن شد دستمو شستم و روی صندلی نشستم ک مامان آلارا گفت:
-راستی فراموش کردم بگم دوستت مانلی دارع میاد
من دوست دارم نع یعنی آلارا دوست دارع وای حالا با اون چیکار کنم من ک تاحالا دوستی نداشتم بدونم باید چیکار کنم..اووف
داشتم با جکی بازی میکردم ک صدای آیفون اومد
مامان آلارا:آلارا درو باز کن حتما مانلیع
درو باز کردم ک یهو مورد فشار قرار گرفتم عه این چقدر ذور داره عین میلان..یهو از بغلش جدام کردو با گریه گفت:
-همه چی درست میشه عاجی نگران چیزی نباش ایشالا بابات برمیگردع..
وبعد آروم گفت ک فقط من بشنم
-حساب اون آشغال هم میرسیم
وات!؟چی!!..من هیچی نمیفهمم
ب مامان آلارا نگاه کردم ک اشکشوپاک میکرد اینا چرا گریه میکنن!
مانلی دستشو دور شونم گذاشت و سرمو رو سینش گذاشتو و همینطور ک سمت اتاق میبرد میگفت:
-گریه نکن عاجی من هستم بیا بیا یکم باهم حرف بزنیم حالت بهترشع..
وارد اتاق شدیم سریع درو بستو قفل کردو گفت:
-آلارا ناراحت نباش خودم اون پسرع عوضی رو میکشم دیبا هم خواست بیاد ولی باهاش دعوا گرفتمو گفتم تو نیا برو ب عشق جدیدت برس ولی خوب از دستش ی کاری بر اومد اونم بد جور تو کافه آبروی پیمانو برد پیمان هم سرخ سرخ شدع حقشه بفهمه دلشکوندن یعنی چی آشغا..
-وای بسه دیگه
مانلی ساکت شد و با تعجب نگام کرد وای خدا این دختر چقدر حرف میزنه.
۱۶.۵k
۱۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.