پارت ۱۲۷ ☆
پارت ۱۲۷ ☆
جاذبه ی چشمات ☆......از زبون بیتا ....
شیدا :چشم حواسمون هست
شروین :خوبه حالا کجا میرید
شیدا:خب شاید بری خرید
که یهو شیوا پرید وسط حرف شیدا :ننننننننهههههههههه جون من خرید نریم
شیدا :باشه نکش خودتو
رو به من و رها :با سوار کاری و تیراندازی مشکلی ندارین
رها :نه اصلا
من :فکر خوبیه
شیوا:ایووللللللللللل
همه به شیوا که ذوق کرده بود خندیدیم
شروین :بفرما آبجی گلم اینم از سوییچ ماشین خدمتتون
شیدا:خیلی ممنون فقط چیزه داداش
شروین :چی ؟
شایان :مشکوک میزنی !خبریه ؟
شروین :چی ؟نه هیچ خبری نیست
شیدا:کارتو بگو ببینم
شروین :قربونت برم بعدا میگم الان باید برم آماده شم
شیدا :من ترو نشناسم که شیدا نیستم باشه شب بیا بگو
شروین :ای من به فدات عشق دل من
شیوا :عه حالا شد عزیز دل
شایان :حرص نخور ته تغاری بامزه من 😂
شیوا :نیشتو ببند
شایان :چشم هرچی عشقم بگه
شیوا :بچه پرو
شروین :پاشید بپوشید همگی میخوایم بری یه جایی
رادین:کجا اونوقت ؟
شروین:بعد میفهمی
پرهام :نمیشه الان بگی ؟
شروین:لوس نشید دیگه پاشید
همگی پاشدیم رفتیم آماده شدیم و اومدم
شروین :پسرا با من بیاین دخترا با شیدا
در گوش شیدا یه چیزی گفت که شیدا یه لبخند زد و گفت :باشه دخترا بزنید بریم
رها :چه خبره شنگول منگولی شیدا
شیوا :معلوم نیست باز شروین با چی خرش کرده
شیدا:حسود خودمی جوجه
بچه ها کمر بند رو ببندید
که یهو ویراژ رفت انگاری خواهر برادری کورس بسته بودن و من و دخترا هم همش میخندیدیم به قیافه هاشون که هی یکی حرص میخورد و هی یکی دیوونه بازی در میاورد
که یهو دوتاشون ترمز گرفتن که شیوا رفت جلو و محکم برگشت سمت صندلی
شیدا :رسیدیم بریزید پایین
رسیدیم پیش باشگاه سوارکاری
شروین :بدوی بیاید
پشت سر شروین رفتیم که ایستاد
در رو به روش باز شد و گفت :بری داخل رفتیم و کلاه. و کفش عوض کردیم
و اومدیم بیرون که شروین سوار یه اسب خوشکل سفید شده بود
که انگاری چند سالی هس که با این اسب تمرین داره و وقت میگذرونه
شاهین یه اسب برداشت و شایان و شیدا و شیوا کدوم یه اسب ولی من و رها همونجا موند که پرهام و رادین اومدن جلومون
پرهام:پس چرا سوار نشدی ؟
من -خب بلد نیستم
رادین رو به رها :تو چرا سوار نشدی ؟
رها.:خب راستشو بگم میترسم آخه یبار بدجور از رو اسب افتادم و دیگه دوس ندارم بیوفتم
رادین:باش بیا با من سوار شو بیا بریم
رها و رادین رفتن که پرهام گفت :خب نمیخوای انتخاب کنی ؟
من :چیو ؟
پرهام :اسب
من -راستش اون اسب طوسی رو ببین باچشمای قشنگش از اون خوشم اومده
که پرهام دستمومحکم گرفت :پس بیا برام سوار شیم
من :باشه بریم
پرهام اسب رو آورد............
چطوره ؟همه کامنت 😉
جاذبه ی چشمات ☆......از زبون بیتا ....
شیدا :چشم حواسمون هست
شروین :خوبه حالا کجا میرید
شیدا:خب شاید بری خرید
که یهو شیوا پرید وسط حرف شیدا :ننننننننهههههههههه جون من خرید نریم
شیدا :باشه نکش خودتو
رو به من و رها :با سوار کاری و تیراندازی مشکلی ندارین
رها :نه اصلا
من :فکر خوبیه
شیوا:ایووللللللللللل
همه به شیوا که ذوق کرده بود خندیدیم
شروین :بفرما آبجی گلم اینم از سوییچ ماشین خدمتتون
شیدا:خیلی ممنون فقط چیزه داداش
شروین :چی ؟
شایان :مشکوک میزنی !خبریه ؟
شروین :چی ؟نه هیچ خبری نیست
شیدا:کارتو بگو ببینم
شروین :قربونت برم بعدا میگم الان باید برم آماده شم
شیدا :من ترو نشناسم که شیدا نیستم باشه شب بیا بگو
شروین :ای من به فدات عشق دل من
شیوا :عه حالا شد عزیز دل
شایان :حرص نخور ته تغاری بامزه من 😂
شیوا :نیشتو ببند
شایان :چشم هرچی عشقم بگه
شیوا :بچه پرو
شروین :پاشید بپوشید همگی میخوایم بری یه جایی
رادین:کجا اونوقت ؟
شروین:بعد میفهمی
پرهام :نمیشه الان بگی ؟
شروین:لوس نشید دیگه پاشید
همگی پاشدیم رفتیم آماده شدیم و اومدم
شروین :پسرا با من بیاین دخترا با شیدا
در گوش شیدا یه چیزی گفت که شیدا یه لبخند زد و گفت :باشه دخترا بزنید بریم
رها :چه خبره شنگول منگولی شیدا
شیوا :معلوم نیست باز شروین با چی خرش کرده
شیدا:حسود خودمی جوجه
بچه ها کمر بند رو ببندید
که یهو ویراژ رفت انگاری خواهر برادری کورس بسته بودن و من و دخترا هم همش میخندیدیم به قیافه هاشون که هی یکی حرص میخورد و هی یکی دیوونه بازی در میاورد
که یهو دوتاشون ترمز گرفتن که شیوا رفت جلو و محکم برگشت سمت صندلی
شیدا :رسیدیم بریزید پایین
رسیدیم پیش باشگاه سوارکاری
شروین :بدوی بیاید
پشت سر شروین رفتیم که ایستاد
در رو به روش باز شد و گفت :بری داخل رفتیم و کلاه. و کفش عوض کردیم
و اومدیم بیرون که شروین سوار یه اسب خوشکل سفید شده بود
که انگاری چند سالی هس که با این اسب تمرین داره و وقت میگذرونه
شاهین یه اسب برداشت و شایان و شیدا و شیوا کدوم یه اسب ولی من و رها همونجا موند که پرهام و رادین اومدن جلومون
پرهام:پس چرا سوار نشدی ؟
من -خب بلد نیستم
رادین رو به رها :تو چرا سوار نشدی ؟
رها.:خب راستشو بگم میترسم آخه یبار بدجور از رو اسب افتادم و دیگه دوس ندارم بیوفتم
رادین:باش بیا با من سوار شو بیا بریم
رها و رادین رفتن که پرهام گفت :خب نمیخوای انتخاب کنی ؟
من :چیو ؟
پرهام :اسب
من -راستش اون اسب طوسی رو ببین باچشمای قشنگش از اون خوشم اومده
که پرهام دستمومحکم گرفت :پس بیا برام سوار شیم
من :باشه بریم
پرهام اسب رو آورد............
چطوره ؟همه کامنت 😉
۸.۴k
۰۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.